معرفی کتاب هوکوس پوکوس پنگوئن
این اثر داستانی فانتزی و تخیلی ویژه کودکان 8 تا 12 سال است. خُف شعبده بازی است که که مردم بسیاری برای تماشای اجراهای او به سالن نمایش می آیند. مهمترین قسمت اجرای او بیرون آوردن یک خرگوش از کلاه خالی است، اما هیچ کدام از خرگوش های او بیشتر از یک هفته دوام نمی آوردند، آن ها از جای تنگ و تاریک کلاه خسته می شوند و پا به فرار می گذراند. خف برای خرید یک خرگوش جدید به فروشگاه فروش حیوانات خانگی می رود، اما متوجه می شود که دیگر هیچ خرگوشی در آن جا وجود ندارد و همه ی آن ها به فروش رفته اند.
خف به پیشنهاد دیوورچه صاحب مغازه ی یک پنگوئن بامزه و پرجنب و جوش به نام آشیل را خریداری می کند. آشیل برخلاف خرگوش ها از جای تنگ و تاریک کلاه شکایت نمی کند و با علاقه تمام مراحل کار و شعبده بازی خف را تماشا می کند. آوازه ی اجرای خف به همراه یک پنگوئن به همه جا رسیده است و او برای اجرا به روستاهای مختلفی می رود. در یکی از روزها پس از پایان نمایش و در حالی که آشیل در حال کمک کردن به خف و جمع آوری وسایل هستند، به یکباره مردی با کشیدن پارچه ی سیاهی بر سر آشیل او را می دزد. خف برای پیدا کردن دوست و همکارش به اداره ی پلیس مراجعه می کند و سعی دارد به هر شکل شده آشیل را پیدا کند و ... .
برشی از متن کتاب هوکوس پوکوس پنگوئن
فهرست حیوانات خانگی ممنوع ساعت ده صبح وقت غذا دادن به پنگوئن ها بود. گروه زیادی از بازدید کننده ها دماغشان را به شیشه ی محل نگهداری پنگوئن ها چسبانده بودند. کلی و گونار هم بی صبرانه روی صخره ی پهنی انتظار می کشیدند. هندریک که سطلی پر از ماهی وارد محوطه ی پنگوئن ها شد، گونار و کلی با خوشحالی به طرفش تاتی تاتی کردند. هندریک از پشت میکروفن برای بازدید کنندگان درباره ی پنگوئن ها توضیح می داد و هم زمان یکی پس از دیگری ماهی ها را به دهان گونار و کلی پرت می کرد. آشیل هنوز از شاه ماهی درشتی که دیروز خورده بود، سیر بود.
با این حال آرام آرام به طرف هندریک و آن دو تا پنگوئن تاتی تاتی کرد. فکر کرد شاید توی روز فقط یک بار به آن ها غذا می دهند. کلی گفت: «هندریک، یک نصفه ماهی برای این فسقلی بس است.» «ولی باز هم فکر نکنم بتواند همه ی آن را بخورد.» گونار به جوک رفیقش خندید و برای اینکه نمک آش را زیاد کند، گفت: «مواظب باش شاه ماهی او را نخورد.» آشیل نوکش را تاجایی که می توانست باز کرد و هندریک شاه ماهی درشتی را توی دهانش انداخت. این ماهی او را تا مدت ها سیر نگه می داشت. برای همین دوباره برگشت پشت پنجره ای که همیشه می ایستاد.
هندریک رو به جمعیت گفت: «همان طور که می بینید، پنگوئن ها از نظر قد و اندازه بسیار متنوع هستند. این پنگوئن که تازه به باغ وحش منتقل شده، ممکن است به نظر شبیه بچه پنگوئن باشد، ولی برعکس حیوان نر بالغی است.» آشیل فکر کرد: «ای بابا! حالا نوبت توست؟» گونار و کلی از خنده روی صخره ها غلت می زدند: «هندریک، این یکی را خوب آمدی.» غذا دادن به پنگوئن ها که تمام شد، آن دو تا پریدند توی حوض تا باز بی هدف توی آب چرخ بزنند. آشیل هنوز پشت پنجره ایستاده بود و به مردم نگاه می کرد. بچه ها کلا از این کار او خوششان می آمد.
با انگشت به شیشه ضربه می زدند یا برایش دست تکان می دادند. گاهی آشیل هم برایشان دست تکان می داد، اما بیشتر وقت ها به پشت سر بچه ها و جایی که آدم بزرگ ها ایستاده بودند، نگاه می کرد. گاهی به نظرش مردهایی را می دید که شبیه خف بودند یا مثل او لباس پوشیده بودند یا موهایشان مدل خف بود. اما هیچ کدام خود خف نبودند. آن روز صبح به غیر از دیوورچه که زنگ زد تا درباره ی ردیاب، خبر خوش بدهد، بالاخره کسی هم از اداره ی پلیس تماس گرفت.
مأمور اداره پلیس گفت: «پنگوئنتان هنوز پیدا نشده، ولی همکارم، فرد، از بخش فلورا و فیونا، می گوید که طبق قانون هیچ شهروند عادی ای حق نگه داشتن پنگوئن به عنوان حیوان خانگی را ندارد. این یعنی حتی اگر ما پنگوئن را پیدا کنیم، نمی توانیم او را به شما بدهیم، مگر اینکه برای نگهدری از او اجازه نامه ی رسمی داشته باشید.» شنیدن این خبر برای خف شوک آور بود. «من هیچ مجوزی ندارم، اما آشیل خیلی هم حیوان خانگی نیست. در حقیقت دستیار من است. شما بهش چه می گویید ... ما همکاریم.» ...
نویسنده: داوید فلیتسرا تصویرگر: هیکی هلمانتل مترجم: نارسیس زهره نسب انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب هوکوس پوکوس پنگوئن
دیدگاه کاربران