معرفی کتاب سالاریها
"سالاری ها" رمانی خواندنی و روایت گر داستانی رازآلود از سرنوشت حاکم یک منطقه و خانواده ی او می باشد که مردم، وی را با نام "خان سالار" می شناسند و از همین روی با گذشت زمان، هم چنان نام "سالاری ها" بر روی عنوان تک تک افراد این خانواده به جای می ماند. این حکایت شخصیت های مختلفی دارد؛ خواننده در ابتدای داستان با پیرمردی به نام "بابا" آشنا می شود که از مرگ حتمی نجات یافته است. قضیه از این قرار می باشد که خان سالار، دستور بازداشت دهاتی ها را صادر کرده و به همین سبب، نیروهای قزاقی، بابا و دامادش، "آقاموچول" را که به همراه "زیور" در قهوه خانه ای اطراق کرده بودند، دستگیر می کنند.
زیور، دختر بابا و همسر آقا موچول است و به محض اطلاع از اصل قضیه، بدون این که به کسی چیزی از تصمیمش بگوید، به خانه ی خان سالار می رود تا همسر و پدرش را از مرگ نجات دهد. اما پس از مراجعه به این مکان، به کلی ناپدید می گردد. قزاقی ها بابا و دامادش را به دار می آویزند اما به دلیل نامعلومی فقط دامادش می میرد و او بیهوش می شود. بابا پس از به هوش آمدن، با مرگ آقاموچول مواجه شده و سپس برای دیدار زیور به قهوه خانه می رود ولی دخترش را در آن جا نمی یابد؛ پس از گذشت چند ماه از این واقعه، هنگامی که از دلیل دستگیری اش آگاه می شود، یقین می یابد که دخترش را می تواند در خانه ی خان سالار پیدا کند و به همین دلیل به خانه ی وی رفته و با عجز و التماس فراوان بالاخره موفق می گردد که وارد آن جا شده و به خدمت سالاری ها بپردازد تا بلکه از زیور سر نخی پیدا کند و ...
برشی از متن کتاب سالاریها
روزهای اول خرداد بود. بابا دم در روی سکوی خانه نشسته بود. ریش قرمزش را می خاراند. شبکلاه چرکتابش را برمی داشت. دست بر سر طاسش می کشید و زیرلب دعا می خواند. چشمش دیگر سو نداشت. گوشش، اما، تیز بود. هر وقت مهمانی می آمد از جایش برمی خاست. در حیاط بیرونی را باز می کرد، سرش را به سوی هشتی می برد، «یااللّه» می گفت و تازه وارد را به حال خود می گذاشت. این یک سنتی بود. از این گذشته ضروری نبود به چادر به سران خبر بدهد که نامحرمی دارد می آید. مهمان ها فرضا که محرم نبودند، زنانشان از مردان خانواده رو نمی گرفتند. خویشان هرشب جمعه در تالار پنجدری روی حوضخانه سالار، در بیرونی، گاهی تنها و گاهی همراه زن و بچه شان، جمع می شدند. همه بابا را می شناختند. او دیگر جزو اثاث خانه شده بود.
همه شان روزهای عزت و جلال او را دیده بودند و هم دوران ذلتش را که دیگر چشم هایش یارای قرآن خواندن نداشتند و پیرمرد فقط می توانست روزهای مهمانی و روضه خوانی وظیفه دربانی را انجام دهد، گاهی آفتابه لگن بیاورد و فرمان ببرد و پیغام بیاورد. یکی از وظایفش هم این بود که در سقاخانه زیر بازارچه شمعی روشن کند. با چه مصیبتی توانست خود را در این خانه جا دهد. آن زمان که او را در کنار چوبه دار نیمه جان بلند کردند و قزاقی به او گفت: «بلند شو برو پی کارت. خدا عمری دوباره به تو داد.» تاب برخاستن نداشت. سرش گیج می خورد. چشم هایش از خاک و اشک گلین شده بود. چون به حال آمد چند قدم آن طرف تر نعش آقاموچول دامادش را دید. بعد گاری آوردند و دو مرده را بار کردند و بردند. بنده خدائی به او یک تکه نان داد. آن را نیش کشید. پای پیاده برگشت رو به قهوه خانه ای که شب پیش آنجا با زیور و آقا موچول اطراق کرده بود. دخترش را ندید. هرچه گشت پیدایش نکرد. زن مش رحیم افسار الاغ را در دست داشت. زنک هاج و واج بود. نمی فهمید چه خبر شده...
خرید کتاب سالاریها
کتاب سالاریها به قلم بزرگ علوی در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است. برای خرید این کتاب میتوانید به سایت کتابانه مراجعه نمایید.
نظرات کاربران درباره کتاب سالاریها
دیدگاه کاربران