معرفی کتاب نخل
کتاب "نخل" رمانی در رابطه با تاثیر امید در زندگی می باشد و حکایتی خواندنی را در این زمینه برای مخاطب روایت می کند. شخصیت اصلی داستان، "مراد"، پسری روستایی و یتیم است که پدرش "ابراهیم" نام داشت. سال ها پیش والدین پسر قصه، در سیل گرفتار شده و جان شان را از دست می دهند؛ پس از این واقعه ی دردناک، مراد که تنها فرزند خانواده بوده، به نزد خاله اش رفته و با خانواده ی او زندگی می کند.
ابتدای قصه کتاب مرادی کرمانی با ورود درویشی معروف و مورد احترام اهالی آبادی آغاز می گردد. درویش، پیرمردی با ریش و موهای بلند و سفید می باشد که همواره پیراهنی سبز و بلند بر تن کرده و تمامی عمرش را صرف سفر نموده و یکه و تنها، پیاده به روستاها و آبادی ها و کوره راه های کویر رفته و از اهالی آن ها دیدن می کند. هم اکنون وی به قصد استراحت، به روستای محل زندگی مراد رسیده و مدتی را در آن جا ساکن می شود.
در همین ایام، هنگام ملاقات با مراد و جویا شدن احوال و روزگار او، از غمی نهفته در قلبش آگاهی یافته و هسته ی خرمایی را در خاک فرو کرده و به پسرک اطمینان می بخشد که روزی این هسته از خاک بیرون آمده و تبدیل به درختی بزرگ و تنومند می گردد. از آن زمان به بعد، پسرک با چشم امید، به انتظار سبز شدن نهال نشسته و خواننده را نیز با خود همراه می سازد.
بخشی از کتاب نخل اثر مرادی کرمانی
- درویش آمد، خضر آمد!
خبر خیلی زود، مثل باد، توی آبادی پیچید. دهان به دهان گشت و گوش به گوش رسید. پیش از همه، عزیزالله درویش را دید. داشت پشت بام را کاه گل می کرد که چشمش به راه باریک، سفید و مارپیچ دامنه ی کوه افتاد. درویش از کوه سرازیر شده بود. توی راه بود. عزیزالله لکه ای سبز دید که توی راه آرام آرام می خزید و از کوه پایین می آمد. آسمان صاف و پاک بود و خورشید، داغ و روشن، بر کوه و دشت و درخت می تابید. عزیزالله دست راستش را، که غرق گل بود، بالای ابروهاش گرفت. روی چشم هاش سایه کرد. چشم هاش را تنگ کرد و به راخه خیره شد. درویش را دید که خوش خوش می آمد.
درویش را از دور می شد شناخت. مثل همیشه، پیراهنی سبز و بلند، تا پشت پاهاش پوشیده بود. کشکولی به دست، تبرزینی بر شانه و تربه ای به پشت داشت.
عزیزالله از روی بام صدا زد:
- آهای ... علی اصغر، درویش آمد، خضر آمد!
علی اصغر، پسر عزیزالله، پایین بام، کاه گل ها را با بیل به هم می زد و توی استانبولی می ریخت. صدای پدرش را شنید بیل را به دیوار تکیه داد و از نردبام بالا رفت. درویش را دید. دست گذاشت بغل گوشش و داد کشید:
- خوش آمدی خضر، سلام خضر!
باد صدا را برد و به کگوش درویش رساند. علی اصغر سرش را چرخاند طرف آبادی:
- درویش آمد، خضر آمد! دارد می آید. توی راه است.
صداش از دور به گوش مراد رسید. مراد تو کوچه بود. داشت گل ختمی می چید و می ریخت تو دامنش. بوته ی ختمی از شکاف چینه در امده بود. گل های ریز و بنفش داشت. مراد، صدا را شنید و توی کوچه دوید:
- درویش آمد، خضر آمد! از کوه سرازیر شد از چشمه گذشته.
حسین و احمد و حجت داشتند تو کوچه گردو بلزی می کردند. مراد رسید شتابان:
- بچه ها درویش آمد، خضر آمد! از «چنار سوخته» گذشته. از چشمه رد شده. پشت خانه ی عزیزالله رسیده.
بچه ها، گردوهایی را که روی زمین چیده بودند برداشتند و به طرف خانه ی عزیزالله دویدند، خوش حال:
- آهای درویش آمد، خضر آمد!
بین راه به میدان گاه آبادی رسیدند. محمد حسین آهنگر کنار میدان گاه داشت اسبی را نعل می کرد. پای اسب را رها کرد و سر چکش را گذاشت زمین، به شاگردش که دهانه ی اسب را محکم نگرفته بود و حواسش پیش بچه ها بود گفت:
- حواست را جمع کن، رضا. کجا را نگاه می کنی؟
- بچه ها را، استاد. دارند می دویدند و داد می زند که: « درویش آمد، خضر آمد!»
- آمده که آمده، کارت را بکن.
رضا دهانه ی اسب را رها کرد و دنبال بچه ها دوید.
- کجا؟! ... وقتی برگشتی من می دانم و تو!
*
درویش آمد. از کوچه ها گذشت. از زیر درخت ها رد شد. آرام می گذشت. بچه ها اطرافش را گرفته بودند. چند تا جلو جلو می رفتند و بقیه پشت سر و دو سویش، پا به پاش قدم بر می داشتند...
کتاب نخل نوشته هوشنگ مرادی کرمانی توسط انتشارات معین به چاپ رسیده است.
نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی انتشارات: معین
نظرات کاربران درباره کتاب نخل | هوشنگ مرادی کرمانی
دیدگاه کاربران