محصولات مرتبط
کتاب از روزگار رفته حکایت نوشته ابراهیم گلستان توسط نشر بازتاب نگار به چاپ رسیده است.
کتاب "از روزگار رفته: یک حکایت"، روایت هایی از خاطرات کودکی و نوجوانی یک مرد میان سال را ارائه می دهد. شخصت اصلی داستان، "پرویز"، پسری از خانواده ای مرفه و نامی شهر زمان خویش می باشد که در طول محتوای کتاب، با یادآوری روزهای تلخ و شیرین دوران گذشته اش، قصه ای جذاب را برای مخاطب روایت می کند. "مشهدی اصغر"، ملقب به "مشدی بابا"، پیرمردی است که او مدام به نیکی از یاد و خاطراتش سخن می گوید. پسر قصه، فرزند کوچک تر خانواده می باشد و سه خواهر دارد؛ وی برادری نیز به نام "ناصر" داشت که قبل از به دنیا آمدن پرویز و در همان ابتدای کودکی، به طور ناگهانی بیمار شده و جانش را از دست می دهد. در واقع هدف اصلی این خانواده از استخدام مش بابا، نگه داری و پرورش همین کودک بیمار بود اما پس از مرگ او، مشهدی اصغر هم چنان به عنوان لله ی دیگر کودکان، به خدمت خود در این خانه ادامه می دهد. پرویز تا قبل از ورود به مدرسه و آغاز تحصیلات آموزشی، همواره به همراه مشدی بابا، به خانه ی او و دیدار همسر شلخته و نازایش می رود و لحظات خوشی را در کنار آن ها سپری می کند. در ادامه ی کتاب، راوی از دیگر جزئیات زندگی خود و وقایع و ماجراهایی خواندنی سخن گفته و با برقراری ارتباطی نزدیک با خواننده، او را تا پایان با خویش همراه می سازد.
برشی از متن کتاب
تصویر او در ذهن من امروز از عکسی است از سالی که من یک ساله بودم. شال و عبا و زلف از زیر کلاهش تاب خورده رو به بالا، قد بلند و آن سبیل پهن پر پشت حنا بسته، با آن نگاه مهربان تنبل انگار جلد پوک کنده ی بید کهنه. آن روز در یادم نمانده است، سیزده سالی پس از آن روز مرد، سی سالی هم از مرگش گذشت است، اما در این سی ساله هر باری که یادش باز از ذهنم گذشته ست با چهره ی آن عکس بوده است. در عکس من با خواهرانم در میان چند گلدانیم در پیش چشم اندازی از باغی که نقش روی پرده ست، و خواهرانم هر سه تاشان با ذچادر و پیچه. من در کت و شلوار، با کلاه پوستی و یک نظر قربانی و با لوله حرز جوادی که به روی سینه ام آویخته. بابا که اسمش مشدی اصغر بود پشت سر من ایستاده است. بابا را برای نگهداری برادر من که یک ساله می شد آورده بودند. خواهر بزرگم تازه به دنیا آمده بود که برادرم مرد. می گفتند یکی از دوستان پدرم نظرش زد. می گفتند یک روز آشیخ محمد حسین که در عدلیه کار می کرد، و تازه کلاهی شده بود آمد به خانه ی ما در حیاط دید که ناصر برادر من توی گهواره در زیر تور خوابیده ست. او فکر کرده بود که نوزاد است، گفته بود عجب چاق است؛ و بچه بعد سینه پهلو کرد، آن وقت مرد. زن بابا وقتی شنید که ناصر مرد نفرین به شیخ کرد، و شیخ چند روز بعد از آن به حبس افتاد زیرا که کشف شد او رشوه می گرفته است. می گفتند. آن روزها هنوز برای رشوه حبس می کردند. بابا در خانه ماند و بعد شد لله ی بچه ها تا آن که من رسیدم و جای پسر پر شد. از یادهای اولم از او گردش صبح است. من را به گردش می برد صبح ها مسجد. مسجد چه پاک بودف کوچک بود، و بوریای شبستان چه خوشبو بود. مسجد همیشه صبح پر از قیل و قال بود چون در غرفه هایی بالایی طلاب بحث می کردند. نزدیک ظهر دوباره می آمدیم به خانه. بازار با بوی ادویه، دود کبابی و به های لای پنبه پیچیده، نوری که از شکاف سقف می افتاد و سقف بوریایی بود. درویش اکبر مثنوی می خواند و نقل و نبات می بخشید. عصر وقتی هوا خوش بود تا کشتزارهای حاشیه ی شهر می رفتیم. در دستمال یزدی، نان با شامی یا گوشت، یا پنیر و گردو همراه می آورد. با الاغ می رفتیم. گاهی مرا به خانه اش می برد. آن جا زنش برایم تخم هندوانه بو می داد. کنج حیاط خانه شان یک دکانک بود. فرزند صاحب خانه به عشق عطاری از کاهگل در ان گوشه دیواره ای کشیده بود، و از حفره ای که در میانش بودمی رفت پشت تیغه و می شد سقط فروش. کبریت و زرد چوبه و صابون و قند را هر بار با خود می برد. هر وقت خانه حاجتی به چیزی داشت...
نویسنده: ابراهیم گلستان انتشارات: بازتاب نگار
نظرات کاربران درباره کتاب از روزگار رفته حکایت - ابراهیم گلستان
دیدگاه کاربران