کتاب چه کار می کنی با یک فکر نو؟ نوشته ی کوبی یامادا و تصویرگری می بسوم و ترجمه ی فرمهر منجزی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
داستان آمده در این کتاب در رابطه با پسر بچه ای می باشد که سعی به برقراری ارتباط با افکار تازه ی خود دارد. قصه درست از جایی آغاز می شود که سر و کله ی یک فکر نو در ذهن پسر کوچولو پیدا می شود. او نمی داند این ایده از کجا آمده، به همین دلیل توجه زیادی نسبت به آن از خود نشان نمی دهد و ساده از کنارش عبور می کند. فکر تازه، دست از سر پسرک برنمی دارد و به دنبالش می رود تا جایی که با گذشت زمان آنها با یکدیگر دوست می شوند. ترس از برخورد دیگران باعث می شود پسر کوچولو راجع به آن با کسی صحبت نکند و مدام او را از دیگران پنهان کند. با گذشت زمان فکر تازه شروع به رشد کردن می کند و هر روز بزرگ و بزرگ تر می شود تا این که پسرک تصمیم می گیرد او را به دیگران هم نشان بدهد. همان طور که انتظارش را داشت، بقیه توجه زیادی به صحبت هایش نمی کنند و می گویند این ایده ی تازه تنها وقت تلف کردن می باشد. در ابتدا پسر کوچولو تحت تاثیر حرف های آنها قرار می گیرد ولی کمی بعد به این نتیجه می رسد که تنها خودِ او فکرش را به درستی می شناسد، بنابراین تصمیم می گیرد به افکارش پَر و بال بدهد و تا حد امکان از آنها حمایت کند... از جمله ویژگی های مثبت این کتاب می توان به جلد سخت، زبان ساده، جملات کوتاه و صفحات مصور اشاره کرد.
برشی از متن کتاب
یک روز یک، فکری داشتم. این فکر از کجا آمده بود؟ این جا چه کار می کرد؟ مانده بودم که: با یک فکر نو چه کار باید کرد؟ اولش، زیاد به فکرش نبودم. به نظرم یک جوری بود؛ عجیب و شل و ول! نمیدانستم باهاش چه کار کنم. پس فقط همین جوری از کنارش گذشتم. طوری رفتار کردم انگار اصلا مال من نیست. اما او دنبالم آمد. نگران فکر های دیگران بودم. مردم درباره ی فکرم چه می گفتند؟ برای خودم نگهش داشتم. قایمش کردم و دربارهاش حرفی نزدم. سعی کردم رفتارم مثل قبل باشد؛ قبل از اینکه سر و کله ی فکرم پیدا شود. اما فکرم یک خاصیت جادویی داشت. باید اعتراف کنم وقتی آن دور و برها بود، احساس بهتری داشتم و شادتر بودم. او غذا می خواست و می خواست بازی کند. راستش، یک عالمه توجه می خواست. فکرم بزرگ تر شد و ما با هم دوست شدیم. او را به دیگران نشان دادم؛ با اینکه نگران بودم درباره اش چه می گویند. میترسیدم وقتی آدم ها او را ببیند، بهش بخندند. میترسیدم فکر کنند فکرم احمقانه است. و خیلی هاشان همین کار را کردند. گفتند فکرم خوب نیست. گفتند خیلی عجیب و غریب است. گفتند وقت تلف کردن است و هرگز به جایی نمی رسد. اولش حرف هاشان را باور کردم. راستش فکر کردم فکرم را ول کنم. تقریبا داشتم به حرف شان گوش می دادم. اما بعدش فهمیدم. آنها واقعاً چه می دانستند. با خودم گفتم این فکر من است و هیچ کس مثل خودم او را نمی شناسد و هیچ اشکالی هم ندارد اگر متفاوت است، عجیب و غریب است، یا شاید هم کمی احمقانه. تصمیم گرفتم از فکرم حمایت کنم و مراقبش باشم. بهش غذا های خوب دادم. با او کار کردم و بازی کردم؛ اما بیشتر از همه این ها به او توجه کردم. فکرم رشد کرد و بزرگ تر شد. علاقه ام هم به او بیشتر شد. برایش یک خانه نو ساختم؛ خانه ای با سقف باز که بتواند به ستاره ها نگاه کند؛ جایی که بتوانند با خیال راحت رویا ببیند. دوست داشتم با فکرم باشم. با او احساس میکردم سرحال ترم؛ انگار میتوانستم هر کاری دلم می خواهد بکنم. او به من شهامت می داد که بزرگ فکر کنم... و باز هم بزرگتر. او رازهایش را با من در میان گذاشت. به من نشان داد چطور روی دست هایم راه بروم. میگفت: این کار خوب است؛ چون این طوری می توانی چیزها را طور دیگری ببینی. نمیتوانستم زندگی ام را بدون او تصور کنم. بعد، یک روز، اتفاق شگفت انگیزی افتاد...
(نامزد جایزه) نویسنده: کوبی یامادا مترجم: فرمهر منجزی تصویرگر: می بسوم انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب چه کار می کنی با یک فکر نو؟
دیدگاه کاربران