کتاب میهمان دراکولا از مجموعهی کلاسیک های خواندنی اثر برام استوکر با ترجمهی محمدرضا ملکی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.
کتاب میهمان دراکولا مجموعه ای از داستان های کوتاه برام استوکر نویسندهی ایرلندی، در ژانر وحشت است و شامل هشت قطعه از ترسناک ترین نوشته های او می باشد. یکی از داستان ها که نام کتاب از آن وام گرفته شده، در مورد تجربهی هولناک یک کنت انگلیسی در سفرش به مونیخ، یکی از شهرهای آلمان نوشته شده است. کنت که در مونیخ مهمان آقای دلبروک است، شبی تصمیم می گیرد به همراه یوهان درشکه چیِ او به گردش در اطراف شهر بپردازد. یوهان ابتدا به او توصیه می کند آن شب از خیر گردش بگذرد چرا که شب "والپر گیس" ( شبی در سال که به اعتقاد مردم آلمان، شیطان و روح مردگان آزادند که در جهان زنده گردش کنند.) است و وقت مناسبی برای بیرون رفتن نیست؛ ولی وقتی کنت را مصمم می بیند تسلیم خواستهی او شده و او را با خود به اطراف شهر می برد. در راه ساختمان هایی قدیمی از دور دست توجه کنت را جلب کرده و در موردشان از یوهان می پرسد. با توجه به گفته های او، متوجه می شود که آن جا روستایی قدیمی و خالی از سکنه است که صدها سال پیش، پس از مرگ همهی مردمش، وقتی ساکنین جدیدی آنجا را برای زندگی انتخاب کردند بعد از مدتی، اهالی صداهایی از زیر خاک می شنوند، گورستان را شکافته با جسدهای تازهکه دهانشان خونین است روبرو می شوند و با وحشت از آن جا فرار می کنند؛ دیگر هیچ کس از ترس نزدیک آن جا نشد. کنت که مرد خرافاتی نبود، یوهان را با کالسکه مرخص کرده و خودش به تنهایی و پیاده به سمت روستا به راه افتاد تا کنجکاوی اش را فرو بنشاند. کم کم هوا توفانی می شود و کنت که به جایی شبیه گورستان رسیده، کنار یکی از مقبره ها در برابر توفان پناه می گیرد و وحشتناکترین شب عمرش را سپری می کند.
فهرست
میهمان دراکولا خانهی قاضی بانوی سرخ پوست را ز روییدن طلا پیشگویی کولی آمدنِ آبل بِهِنا خاکسپاریِ موش ها رویای دستان گلگون
برشی از متن کتاب
شروع کرد به تعریف کردن یک قصهی طولانی به آلمانی و انگلیسی و آن قدر این دو را مخلوط می کرد که دقیقاً متوجه حرف هایش نمی شدم، ولی در مجموع متوجه شدم که در گذشته های دور، یعنی صدها سال قبل، مردم آنجا مرده بودند و دفن شده بودند، ولی از زیر خاکشان صداهایی به گوش می رسیده. وقتی هم که گورها را شکافته بودند، مردان و زنانی کاملا سرزنده را دیده بودند که دهان هایشان خونین بود. بنابراین، با شتاب، برای حفظ زندگی شان (آری، برای حفظ جانشان! -دوباره روی سینه اش صلیب کشید) آن هایی که زنده بودند به مکان های دیگر فرار کرده بودند، به جاهایی که زنده هایشان زنده باشند و مرده هایشان مرده -نه چیز دیگری. معلوم بود که از بیان آخرین کلماتش به شدت ترسیده. همین طور که به تعریف کردن ادامه می داد، هیجانش بیشتر و بیشتر می شد. به نظر می رسید تخیلاتش بر او فائق شدهاند و کاملاً از شرکت هراس، دچار تشنج شده، رنگ از رخش پریده بود، عرق می ریخت، می لرزید و سراسیمه به این سو و آن سو نگاه می کرد، چنان که گویی منتظر است در روز روشن و در آن عرصهی باز، موجودی هولناک در مقابلش ظاهر شود. بالاخره با نومیدی و دردمندانه فریاد زد: "شب والپر گیس!" و با اشاره به کالسکه، خواست که سوار شوم. این کارش خونِ انگلیسی مرا به جوش آورد، عقب ایستادم و گفتم: "تو ترسیده ای یوهان، ترسیده ای. برگرد به خانه ات؛ من خودم برمی گردم، قدم زدن برایم خوب است." درِ کالسکه باز بود. عصای چوب بلوطم را که همیشه در مواقع گردش و تعطیلات همراه می بردم از روی صندلی برداشتم، در کالسکه را بستم، برگشتم و با دست به طرف مونیخ اشاره کردم و گفتم: "برو خانه یوهان، شبِ والپر گیس کاری به کار انگلیسی ها ندارد." اسب ها دیگر شدیدا ناآرامی میکردند و یوهان در حالی که سعی داشت آنها را آرام کند، التماس میکرد که من مرتکب چنین حماقتی نشوم. دلم برای مردک بیچاره می سوخت، اگرچه او کاملا صمیمانه صحبت می کرد، نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. دیگر خبری از انگلیسی صحبت کردنش نبود. از شدت هیجان، فراموش کرده بود که تنها راه فهماندن منظورش به من این بود که با زبان خودم صحبت کند و لذا پشت سرهم کلماتش را به آلمانی به زبان جاری می کرد. کم کم داشت خسته کننده می شد. دوباره راه را نشانش دادم و گفتم: "خانه!" و برگشتم و از تقاطع به طرف دره سرازیر شدم. یوهان با ژستی مایوسانه اسب هایش را برگرداند و به سوی مونیخ حرکت کرد. من به عصایم تکیه دادم و دور شدن او را نظاره کردم. مدتی به آهستگی در جاده پیش رفت، بعد سر و کله مردی لاغر و قد بلند از بالای تپه پیدا شد. از این فاصله هم این را می توانستم ببینم. وقتی آن مرد به اسب ها نزدیک تر شد، آن ها شروع کردند به لگد پرانی و بالا و پایین پریدن و وحشت زده فریاد زدن. یوهان نتوانست آن ها را آرام کند و آنها هم با سرعت در جاده حرکت کردند و پا به فرار گذاشتند...
نویسنده: برام استوکر مترجم: محمدرضا ملکی انتشارات: پیدایش
نظرات کاربران درباره کتاب میهمان دراکولا (کلاسیک های خواندنی)
دیدگاه کاربران