loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب آخرین روز خانم بیکسبی

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب آخرین روز خانم بیکسبی 

همه‌ی ما در دوران مدرسه معلم هایی داشته ایم که هنوز هم آن ها را به خاطر داریم؛ حرف ها، درس ها و خاطراتی را که برای ما ساخته اند را به یاد آورده و لذتی شیرین در وجودمان شکل می گیرد. این حس شیرین، ربطی به سن و سال یا چهره‌ی این معلم ها ندارد و به رفتار ومنشی که در مواجهه با دانش آموزانشان به کار برده اند بر می گردد.

خانم بیکسبی، یکی از همین معلم هاست؛ معلمی مهربان، دوست داشتنی، تاثیر گذار، قاطع و بسیار آگاه؛ که همه‌ی دانش آموزانش او را عاشقانه دوست دارند. خیلی وقت ها پیش آمده که خانم بیکسبی بعضی بچه ها را از دردسر افتادن نجات داده و به کمکشان رفته است. حتی پیش آمده که چشم به روی بعضی خطاهای آن ها بسته که اگر هر معلم دیگری از آن باخبر می شد، قطعا مثل او برخورد نمی کرد.

توفر، برند و استیو سه تا از شاگردان خانم بیکسبی هستند که برای او احترام و علاقه‌ی خاصی قائل هستند و از او درس های زیادی گرفته اند. آن ها وقتی پس از یک هفته غیبت خانم بیکسبی در مدرسه، با خبر می شوند که او به بیماری سختی دچار شده و باید تحت مراقبت و درمان قرار بگیرد، تصمیم می گیرند هر طور که شده، با هم به دیدن معلم محبوبشان بروند. آن ها برای این کار نقشه هایی می کشند و برای عملی کردن نقشه هایشان به دردسرهای زیادی می افتند که باید دید از عهده‌ی رفع و رجوع کردن آن ها بر خواهند آمد یا نه؟

 

برشی از متن کتاب آخرین روز خانم بیکسبی 


همه، داستان غم انگیز خوب دوست دارند، به شرط این که داستان زندگی خودشان نباشد. نمی دانم چرا. مطمئن نیستم آدم ها واقعا به دیگران اهمیت می دهند یا فقط می‌خواهند راهی پیدا کنند تا خیالشان راحت باشد که اوضاع خودشان از یکی به دیگری بهتر است؛ یکی که می‌توانند انگشتشان را بگیرند طرفش و بگویند می تونست بدتر باشه. ممکن بود من جای اون باشم." بعد برداشت نکنید. من فکر نمی‌کنم که مردم واقعا اینجوری هستند.

دست‌کم بیشترشان این جوری هستند. ولی به نظرم همه مان گاهی در این زمینه مقصریم. همان جور که در عکس این قضیه هم مقصریم، وقتی به اطرافیانمان نگاه می کنیم و فکر می کنیم هیچ کدام درکمان نمی‌کنند. انگار که همه شان در سرزمین رویاهایی پر از کیک تولد و آفتاب درخشان زندگی می‌کنند و محال است شرایطی را که ما تحمل می کنیم، درک کنند. من همیشه این جور فکر می کنم. دست خودم نیست؛ چون از قرار معلوم، هیچ کس شرایط من را نمی داند.

ولی خب، شاید هم دلیلش این باشد که من بهشان چیزی نگفته ام. وقتی داستانم را برای ادواردو تعریف کردم، گریه اش نگرفت ولی ساکت شد. گفت که خانم بیکسبی را می شناسد. موهای صورتی اش را یادش بود یا نارنجی را؟ درست یادش نمی‌آمد ولی مطمئن بود که او به مغازه اش آمده و از شنیدن مریضی اش خیلی ناراحت شد.

وقتی داستان زندگی ام را شنید، که واقعیت را گفتم، البته شاید نه همه واقعیت را، و این را که چرا این همه برایم مهم بود که امروز خانم بیکسبی را ببینم، حتی ناراحت تر هم شد. بعد ازم پرسید که همه این داستان ها چه ربطی به کیک پنیر دارد و من این قسمتش را هم برای او توضیح دادم. همان طور که انگشتانش را آرام روی پیشخوان می کوبید چند بار برای خودش سر تکان داد و بعد بهم گفت که کیک را مجانی بردارم.

یک کیک کامل را. مفت و مجانی. بدون دادن هیچ پولی. چند دقیقه‌ای درباره اش بحث کردیم تا آخر سر به توافق رسیدیم. کیک را برداشتم و بیست و پنج دلار روی پیشخوان گذاشتم. هیچ چیز مفتی، ارزش داشتن ندارد. این از گفته های بزرگان خانم بیکسبی نیست. راستش این یکی را پدرم به من یاد داده. پدر من، که بیشتر پول هایش را (بیشتر پول هایمان را) توی ظرف نان نگه می‌دارد که کنار یخچال است و به من می‌گوید که هر چقدر لازم دارم بردارم. می بینم که یواش یواش از مقدارش کم می شود و بعد از گذشت چند هفته، چند اسکناس بیشتر باقی نمی ماند.

بعد من به عابر بانک ویلیج پنتری می روم و پول می گیرم و ظرف نان دوباره پر می شود، مثل جادوگری. مطمئنم که او آمارش را دارد، ولی چیزی نمی گوید. بیشتر روزها فقط برای ناهار پول برمی دارم. چند دلار هم برای اجاره‌ی فیلم و پول و انعام برای پیکی که پیتزا می آورد. ولی جمعه ها داستان فرق می‌کند.

جمعه ها دست کم صد دلار برمی دارم. امروز بیست دلار برداشتم. به نظرم باید بیشتر بر می داشتم؛ البته قطعاً اگر پدرم می دانست که من بیست دلار از پول هایش را خرج یک کیک برای معلمم کرده ام، از کوره در می رفت. اما مطمئنم اگر خوب فکر می‌ کرد، متوجه می شد که شاید او هم به اندازه من به خانم بیکسبی مدیون است.

هیچ چیز با ارزشی مفت و مجانی به دست نمی‌آید. یک مغازه‌ی کتابِ دست دوم فروشی پایین خیابان هست و توفر اصرار دارد که برویم آن جا. می گوید چیزی هست که باید دنبالش بگردد، چیزی که باید زودتر فکرش را می کرد. تا آمدن اتوبوس مورد نظرمان هنوز کمی وقت داریم.

رفتن به کتابفروشی جزو نقشه‌ی اولیه ای نیست که چند روز پیش روی دست من نوشته بودیم، ولی می دانم که توفر اوقاتش از دست من تلخ است؛ چون سر داستان گرفتن کیک پنیر او را قال گذاشتم؛ برای همین حرفش را قبول می کنم. ولی خب، اول باید کارهای مهم تر را انجام بدهیم. باید راهی پیدا کنیم و این کیک را توی یکی از کوله ها جا کنیم...    

(برنده ی جایزه) نویسنده: جان دیوید اندرسون مترجم: هدا نژاد حسینیان انتشارات: پرتقال  

 


مشخصات

  • نویسنده جان دیوید اندرسون
  • مترجم هدا نژاد حسینیان
  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 21
  • سال انتشار 1402
  • تعداد صفحه 278
  • انتشارات پرتقال
  • شابک : 9786004621595


نظرات کاربران درباره کتاب آخرین روز خانم بیکسبی


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آخرین روز خانم بیکسبی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل