معرفی کتاب او هنوز اینجاست
داستان آمده در این کتاب در رابطه با دختری به نام " سوسی " می باشد که درباره ی خاطراتِ آشنایی با بهترین دوستش گای؛ صحبت می کند. خاطره ی اولین دیدار در مهد کودک؛ زمانی که خانم مربی به بچه ها می گوید وقت بازیه! همه به سمت قفسه ی لوازم بازی هجوم می برند ولی سوسی تنها به گوشه ی دیگری از کلاس می رود و مثل هر روز با خانواده ی کله سیب زمینی (نوعی عروسک شبیه به سیب زمینی که بچه ها می تواند با کمک ابزار پلاستیکی برایش چشم، گوش، دست، پا و حتی کلاه یا پاپیون بگذارند) که در آن گوشه برای خود درست کرده است، مشغول بازی می شود.
خانم معلم به گای در اولین روز ورودش به مهد می گوید هر بازی دوست داشته باشد در وقت استراحت می تواند انجام دهد اما در همان لحظه او نگاهش به دختری می افتد که در گوشه ای از کلاس تنهایی مشغول بازی است. گای که اصلا خجالتی نیست نزدیک سوسی می رود و به او می گوید: اگر اجازه بدهی با خانواده ی سیب زمینی ها یک تردستی انجام بدهم و این آغاز دوستیِ صمیمی آنها می شود.
از آن روز به بعد آنها تمام لحظات شان را باهم می گذرانند و درباره ی مسائل مختلف باهم صحبت می کنند از جمله، خوش شانسی که کفشدوزک ها با خود به همراه می آورند. گای خاطره ی قطع شدن انگشت پدرش توسط تبر هیزم شکنی را تعریف می کند و می گوید کفشدوزکی که تمام مدت روی دست پدرم نشسته بود برای مان خوش شانسی آورد و پزشکان موفق شدند انگشت قطع شده ی او را پیوند بزنند.
سوسی به داشتن دوست خوبی مثل گای که همیشه و همه جا مراقبش هست، به خود می بالید؛ پدرِ سوسی، اسم آنها را ماکارانی و گوشت قلقلی گذاشته است چون هر کجا که یکی شان باشد، دیگری هم پیدایش می شود. روزهای خوب پشت سرهم می گذرند تا اینکه در یک روز کاملا معمولی وقتی آنها برای خرید ویتامین د3 برای مارمولک خانگی شان به اسم ماتلیدآ می روند، اتفاق تلخی می افتد...
برشی از متن کتاب او هنوز اینجاست
خاطره ی اولین باری که گای را دیدم توی ذهنم حک شده است. مهد کودک می رفتم و هر روز ساعت دو بعد از ظهر، خانم وُلف می گفت: وقت بازیه! همین که جمله اش تمام می شد،تقریبا همه ی بچه ها هجوم می بردند سمت لباس ها، آن سمت، خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود؛ پر بود از روپوش و پیراهن و لباس های نمایش که مدام آنها را می پوشیدند و در می آوردند، زیپ هایی که باز و بسته و می شدند، چوب رختی هایی که از جا لباسی می افتادند، ماسک ها، کراوات ها، جواهرات، و حتی کفش ها و عینک هایی که همه جای کلاس پخش و پلا بودند.
آن سمت برای من یکی بیش از حد شلوغ بود. من از کله سیب زمینی ها خوشم می آمد و آنها سمت دیگر کلاس بودند. آن جا کلی جعبه ی کله سیب زمینی وجود داشت؛ هر اندازه و عضوی که فکرش را می کردی. من بی سر و صدا آن سمت می نشستم و برای خودم یک خانواده ی کله سیب زمینی داشتم.
هر روز لباس همیشگی شان را تنشان می کردم. مامانِ خانواده، کتانی های سبز و کلاهِ بنفش می پوشید، بابا کفش های زرد و سبیل داشت و بچه سیب زمینی هم فقط پاپیون می بست، چون هنوز نمی توانست راه برود. من بیش تر وقت ها با آنها خاله بازی می کردم. اما با آمدنب گای، همه چیز عوض شد.
خانم وُلف او را به بچه ها معرفی کرد و برایش توضیح داد می تواند در ساعت بازی هر بازی ای می خواهد، بکند. شلوار بیس بال و بلوز قرمز پوشیده بود. داشتم نگاهش می کردم، او مشغول برانداز کردن اتاق بود و می دیده همه ی بچه ها در قسمت لباس ها هستند و من آن طرف، تنها با خانواده ی سیب زمینی ها، نشسته ام. بعد دیدم کنار من و مامان و بابا و بچه سیب زمینی روی زمین نشسته است. گای خجالتی نبود. پرسید: دلت می خواد یه تَردَستی ببینی؟ گفتم: آره. خب. شروع کرد به گشتن توی جعبه ی تکه های سیب زمینی و اعضایی را که می خواست انتخاب کرد؛ فقط چند تا بدن سیب زمینی و کلی گوش و تعدادی عضو دیگر.
پرسیدم: چرا همه ی گوش ها ررو برداشتی؟ فکر کردم شاید اصلا بلد نباشد با این ها بازی کند. گفت: حالا می بینی! یک گوش برداشت و آن را برعکس فرو کرد توی سوراخ گوش یک کله سیب زمینی بزرگ، این جوری خودِ گوش داخل بود و گیره اش به سمت بیرون. همین کار را برای گوش دیگر هم تکرار کرد. قیافه ی سیب زمینی با آن گیره هایی که از دو طرف سرش زده بود بیرون، خنده دار شده بود.
گفتم: چی کار می کنی؟ گای جواب نداد و فقط به هر گیره یک سیب زمینی جدید چسباند و این جوری سه تا سیب زمینی پشت سرهم قرار گرفتند. گفتم: چه باحال! گای سیب زمینی های بیش تری اضافه کرد و بعد شش تا سیب زمینی پشت سر هم ردیف شدند. بعد هم بلندش کرد...
(در فهرست کتاب های منتخب) - (نامزد جایزه) نویسنده: هالی ام. مگی مترجم: میترا امیری انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب او هنوز اینجاست
دیدگاه کاربران