loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب پیرگو و پارتیزان ژلیکو

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب پیرگو و پارتیزان ژلیکو

ژلیکو پسر بچه ی پنج ساله ای است که در کلبه ای میان جنگل و نزدیک جاده ای منتهی به شهر "وژین" زندگی می کند. در نزدیکی کلبه ی آن ها، قرارگاه پارتیزان ها واقع شده که پدر ژلیکو، فرمانده ی آن است. مادرش در یک بیمارستان صحرایی پرستار است و ژلیکو نمی تواند او را تا پایان جنگ ببیند.

او همیشه برای رهایی از تنهایی و سرگرم کردن خودش در جنگل و لا به لای بوته ها بازی می کرد، تا یک صبح تابستانی که مثل همیشه مشغول بازی است، ناگهان صدای مهیبی می شنود؛ هواپیماهای جنگی دشمن حمله کرده در حال بمباران کردن قرارگاه هستند، جنگنده ها به قدری نزدیکند که حتی ژلیکو یکی از خلبان ها را می بیند، او از ترس میخکوب شده، بعد از این که به خودش می آید سعی می کند زیر شاخ و برگ درختچه ها پنهان شود، از ترس چمانش را می بندد، با صدای خش خش بوته ای به خودش می آید، فکر می کند شاید حیوان درنده ای باشد ولی کمی بعد، چشمانش را باز می کند و شوکای (نام نوعی پرنده) کوچک و زیبایی را در مقابلش می بیند، در همین لحظه بمبی درست پشت سر شوکا منفجر می شود، خوشبختانه پرنده کوچک آسیبی نمی بیند، پسرک وقتی می بیند شوکا تنهاست و نیاز به کمک دارد او را با خود به کلبه اش می برد. ظاهرا در قرارگاه افراد کمی آسیب دیده اند و پدر ژلیکو سالم است.

اسم پرنده ی کوچک را "پیرگو" می گذارد و سعی می کند به خوبی از او مراقبت کند، با وجود پیرگو، او دیگر تنها نیست. از این به بعد ماجراهای هیجان انگیز ژلیکو و پرنده ی کوچکش آغاز می شود. ماجراهایی گاه خنده دار، گاه ترسناک... می توانید تمام این ماجراها را در کتاب پیرگو و پارتیزان ژلیکو بخوانید.

 

برشی از متن کتاب پیرگو و پارتیزان ژلیکو


منتظر انفجار بعدی مانده بودم. اما خبری نشد. جنگنده های دشمن هنوز در آسمان چرخ می زدند. معلوم بود که دیگر چیزی برایشان نمانده بود تا بریزند پایین. شاید هم داشتند سبک سنگین می کردند که دوباره شروع کنند. جرات تکان خوردن نداشتم. نیم خیز شده بودم.

مات و مبهوت به خودم گفتم بلند شو برو. بلند شدم. عرق پیشانی ام را گرفتم. نزدیکم، از لابه لای بوته های زیر درخت صدای خش خشی می آمد. حدس زدم جانوری، چیزی راه گم کرده دارد می آید طرف من. اگر گرگ باشد چه کار کنم؟ یا خرسی که بمبی برداشته و دارد به من نزدیک می شود. از دراگان شنیده بودم جنگل های اسلوونی خرس ندارد.

اما مگر او از همه ی این جنگل بزرگ و انبوه خبر داشت؟ هر حیوانی می توانست این جا باشد، گوش تیز کرده بودم، که این خش خش از کجاست و از کیست و چرا هی دارد به من نزدیک تر می شود؟ از ترس چند لحظه چشم هایم را بستم وقتی چشم هایم را باز کردم، چی دیدم؟! خواب بودم یا بیدار؟ نه خواب نمی دیدم. روبه روی من حیوان کوچولوی زیبایی با پاهای زرد و خال مخالی به من زل زده بود. بینی کوچک نوک سیاهش را بالا کشید، سرش را با دلخوری چرخاند.

با چشمان درشت و خیس و ترس خورده اش چشم تو چشم شدم. در آن سکوت سنگین ما به هم چشم دوخته بودیم. بله، یک شوکای کوچک درست مثل همان عکسی که توی کتاب دیده بودم. کتابی که مادرم از شهر برایم /اورده بود. طولانی چشم در چشم ماندیم.

دنیای دور و برمان را از یاد برده بودیم. اما بمب ... درست یک بمب افتاد پشت یر شوکای کوچولو و منفجر شد. شوکه شدیم. برگشتیم به همان دنیای واقعی جنگ. شوکا طوری جهید که احساس کردم ترکش بهش خورده. گیج و منگ دور و بر را نگاه کرد، بعد دوباره آمد جلو نزدیک من. سرش را خم کرد طرف من، بغلش کردم، چون هنوز داشت می لرزید...      

نویسنده: اندلکا مارتیچ مترجم: اختر اعتمادی انتشارات: هوپا  

 


مشخصات

  • نویسنده اندلکا مارتیچ
  • مترجم اختر اعتمادی
  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 1
  • سال انتشار 1400
  • تعداد صفحه 139
  • انتشارات هوپا
  • شابک : 9786008869146


نظرات کاربران درباره کتاب پیرگو و پارتیزان ژلیکو


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب پیرگو و پارتیزان ژلیکو" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل