دربارهی کتاب مرگی بسیار آرام اثر سیمون دوبووار
کتاب مرگی بسیار آرام بخشی از زندگی واقعی سیمون دوبووار میباشد، که از مادرش میگوید. وقتی که بر اثر یک حادثه در حمام خانه به زمین میافتد و استخوان لگنش میشکند، دکترها آزمایشهای مختلفی را انجام میدهند تا دلیل دردهایی که بر اثر زمین خوردگی به وجود آمده را بفهمند، اما هر بار با نتایجی غافلگیرکننده مواجه میشوند.
ظاهرا هیچ شکستگی ای به وجود نیامده، اما هم چنان ناتوانی، درد و ضعف اجازه نمی داد که بیمار را مرخص کنند. دوبووار به عنوان فرزند مسئول تر تا پایان درمانِ مادر کنارش میماند و از آن جایی که نویسنده بود، بسیار دقیق و عمیق تر به مراحل زندگی و بیماری مادرش توجه می کند . بخشی از متن به گذشته می رود و از زندگی مادر در دوران جوانی اش میگوید.
از رابطه ای که با همسرش یعنی پدر سیمون داشته و اینکه چه طور پس از مرگِ او از آزادی هایی برخوردار شده که توانسته بخش دومِ زندگی اش را آن طورکه خود دوست داشته، بسازد و از آن لذت ببرد؛ هرچه بیشتر به زندگی مورد علاقه اش نزدیک تر می شده، بیشتر خود را از قید رفتارهای مذهبیِ مردم پسند، رها می کرده است. سیمون می گوید: مادرم تا آخرین لحظه هم نخواست که برای خودش دعا کند اما به رحمت و بخشش خداوند اطمینان داشت...
بخشی از کتاب مرگی بسیار آرام
چرا مرگ مامان چنین مرا تکان داد؟ از وقتی خانه پدری را ترک کرده بودم، او شور چندانی در من نیانگیخته بود. پدر را که از دست داد، شدت و خلوص اندوهش و نیز دلسوزیاش و توجهش مرا متاثر کرد. به من گفت: «تو فکر خودت باش» چون تصور می کرد جلو اشک هایم را می گیرم تا به غم و اندوهش نیفزایم. یک سال بعد، مرگ مادرش فقدان دردناک شوهر را در یادش زنده کرد. روز خاکسپاری، حزن و اندوهش چنان بود که مجبور شد در بستر بماند.
نفرتم از بستر زناشویی ای را که خود در آن به دنیا آمده بودم و پدرم در آن مرده بود به فراموشی سپردم و شب را کنار او گذراندم. او خوابیده بود و من نگاهش می کردم، در پنجاه سالگی با چشمان بسته و چهره ای آرام، هنوز زیبا بود. با وجود تاثر و هیجانات شدید، خودش را نباخته بود و از این بابت تحسینش می کردم. چندان حضور پر رنگی در ذهنم نداشت.
با این همه در خواب هایم - خواب هایی که پدر ندرتا در آن ها ظاهر می شد و آن هم خنثی و کمرنگ - مامان نقشی اساسی داشت. او را در رویاهایم با سارتر اشتباه می گرفتم و هردو خوشبخت بودیم. بعد خواب، بدل به کابوس می شد: چرا دوباره دارم با او زندگی میکنم؟ چرا باز زیر سلطه اش در آمدهام؟پس رابطه گذشتهام با او زنده بود و صورتی دو گانه یافته بود- وابستگی ارزشمند و در عین حال نفرت بار.
وقتی زمین خوردن و بیماری و مرگ مامان روال معمول رابطه مان را به هم زد، این پیوند دوباره و با قوت تمام جان گرفت. آنگاه که کسی از این جهان رخت بر میکشد ، زمان نیز از پسش نابود می شود. هرچه سنمان بالاتر می رود، گذشته مان فشرده تر می گردد. آن «مامان عزیز» ده سالگی ام با زن ستیزه جویی که نوجوانیام را تباه کرد یکی شده اند و از هم جدایی ناپذیرند. و آن گاه که من بر مرگ مادر پیرم میگریستم، در واقع داشتم برای هردو آن ها گریه می کردم. آن اندوه و غصه ای که نتیجه شکست هردو ما بود. شکستی که من نیز در آن سهمی داشتم، دوباره در دلم زنده می شد. نگاهی به عکسی از آن سال ها می اندازم.
من هجده سال دارم و مادرم حدودا چهل سالهست. امروز تقریبا می توانم مادر یا مادر بزرگ این دختر جوان با آن نگاه محزون باشم. دلم برای هردوشان می سوزد، برای خودم که آن قدر جوان بودم که چیزی نمی فهمیدم و برای مادرم که آینده اش تباه شد و لذتی از زندگی اش نبرد. اما حتی از پند دادن به آن ها هم عاجزم. مامان ناخواسته چند سالی از زندگیام را سیاه کرده بود و من نیز عوضش را به او داده بودم، پس چگونه می توانستم شور بختی های کودکی مامان را بزدایم، شور بختی هایی که او را واداشته بود مرا بدبخت کند و خود نیز از آن رنج ببرد.
صفحه 122
کتاب مرگی بسیار آرام اثر سیمون دوبووار با ترجمهی سیروس ذکاء توسط نشر ماهی به چاپ رسیده است.
- نویسنده: سیمون دوبووار
- مترجم: سیروس ذکاء
- انتشارات: ماهی
نظرات کاربران درباره کتاب مرگی بسیار آرام | سیمون دوبووار
دیدگاه کاربران