محصولات مرتبط
معرفی کتاب قصر نُه پنجره اثر آرزو شاطاهری
در انتهای جاده ای به رنگ صورتی درست در بالای یک تپه ی وسیع، قصر سفیدِ بزرگی با نُه پنجره قرار گرفته است. از دور که به تماشای آن بپردازی ظاهری معمولی دارد اما در حقیقت این طور نیست از عجایب این قصر می توان به جا به جایی پنجره ها، تغییر محوطه ی حیاط پشتی آن که گاهی یک زمین فوتبال است و گاهی تبدیل به استخری بزرگ می شود یا حتی وجود صاحب خانه ای که تاکنون کسی او را از نزدیک ندیده است، اشاره کرد.
در فاصله ای نه چندان دور از این مکان اسرار آمیز، شهری به نام بیا و ببین وجود دارد که تمام ساکنینش از وجود این قصر و عجیب بودن آن اطلاع دارند؛ چرا که اکثر آنها هر روز برای معامله، تعویض و یا حتی اصلاح خواب های خود در مقابل ورودی اصلی آن صفی طولانی را تشکیل می دهند؛ زیرا در این قصر هر کسی می تواند خواب خود را به راحتی تعویض یا تغییر بدهد.
خانم حسابداری که به امور مالی صاحب این قصر می پردازد؛ دختر کوچکی به نام ساقی با موهایی فرفری و صورتی خندان دارد که تقریبا تمام مردم شهر او را دوست می دارند. داستان هم درست از جایی آغاز می شود که این دختر کوچک هر روز با لیوانی از شیر به حیاط پشتی قصر می رود و بعد از ظهر با لیوانی خالی باز می گردد. ممدی و قلی دو تن از ساکنان شهر و البته کنجکاو، مدتی است که مامور شده اند به تعقیب ساقی بروند و سر از کار او و رازش در بیاورند.
برشی از متن کتاب قصر نُه پنجره اثر آرزو شاطاهری
خب، حیاط پشتی یک حیاط پشتی است؛ چون درست پشت خانه قرار دارد، اما حیاط نیست. بیش تر چمن زاری بزرگ، بسیار بسیار بزرگ با پرچینی سفید و بنفش در آن دورِدورِ خیلی دور دست ها است. بیش تر از این نمی توانم درباره اش حرف بزنم. اگر تو هم جای من بودی، حسابی کلافه می شدی. (من الان خیلی کلافه ام باور کن!) تا حالا کسی را ندیده ام حیاط پشتی را توصیف کند. نه این که کار سختی باشد، نه، اصلا. توصیف حیاط پشتی غیر ممکن است. چه باید گفت؟ خب، یک روز زمین ف.تبال بزرگی دارد، روز بعد استخری جای زمین فوتبال را گرفته و بعضی وقت ها سقف دارد. همیشه یک عالمه چرخ و فلک و وسایل شهربازی آن جا پیدا می شود. مردم می گویند معمارش همان صاحب قصر، معمار نابغه ای است. بعضی ها می گویند با آن همه نبوغ و اختراع، خطرناک هم هست. از این موضوع بگذریم. در مورد چیز دیگری حرف بزنیم. مثلا ساقی چطور است؟ آره، چه موافق باشی چه نباشی من می خواهم درباره ی او حرف بزنم. می دانی ساقی از آن دخترهایی نیست که بشود درباره اش حرف نزند. او با آن موهای فرفری و خنده های بلندش همه را مجبور می کند که درباره اش حرف بزنند یا دست کم فکر کنند، حداقل من این طور فکر می کنم. ساقی از آن دخترهایی است که عاشق قصه، کتلت، بستنی، آب بازی، جادوگری، خوابیدن، برنامه ی کودک، انگور، خرگوش، باران، خورشید، برف بازی و... ساقی از آن دخترهای عاشق است. حرف ندارد. یک بار که با او هم بازی بشوید می فهمید چه دختر نازنین و دوست داشتنی و... خبُ، فکر می کنم حرف زدن در مورد ساقی هم کافی است. اما به هر حال این قصه با ساقی شروع می شود. در روزی کاملا معمولی، البته به ظاهر معمولی، چون زیر پوست شهر، آن جا که کسی فکرش را هم نکی کرد، دو نفر به یک نفر شک داشتند و در حال تحقیق بودند. حتی در حال جمع کردن طرفدار هم بودند، اما خیلی مخفیانه. ساقی مرکز این اتفاق ها بود. پس... آن روز ساقی مثل همیشه با لیوانی پر از شیر از خانه خارج شد. مثل همیشه به جای راه اصلی از کوچه ی پشت خانه به طرف خیابان صورتی رفت که از رو به روی مغازه ی پدرش نگذرد. خب، اصلا دوست نداشت آن یک لیوان شیر لو برود. از جلو نانوایی آقا کریک گذشت و برای همه شان مثل هر روز دست تکان داد و خسته نباشید گفت. پشت شیشه ی آینه ای بانک بزرگ شهرر خودش را نگاه کرد و کمی شکلک درآورد و بعد از کمی نگاه کردن به تنها بوستان طالبی و خیار وسط شهر، از تپه بالا رفت. همه چیز مثل همیشه بود. آن چند جیرجیرک که همیشه کنار جاده آفتاب می گرفتند در حال آواز خواندن بودند. دو سه تا علف، شاید هم بیش تر، تازه داشتند جوانه می زدند. چند تا طاووس هم بودند که هیچ کاری نمی کردند و چند تا کبوتر که راه می رفتند، چون اصلا حال و حوصله ی پرواز را نداشتند. طالبی های پُر کار مزرعه ی ممدی و قلی هم که از همان اول صبح در حال رسیدن و شیرین شدن بودند. همه چیز مثل همیشه بود، اما چیزی کم بود. در اصل دوتا چیز کم بود، می دانی؟ کم نبود، جلو چشم نبود...
نویسنده: آرزو شاطاهری تصویرگر: سمانه مطلبی انتشارات: هوپا
مشخصات
- نویسنده آرزو شاطاهری
- نوع جلد جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 2
- سال انتشار 1398
- تعداد صفحه 127
- انتشارات هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب قصر نه پنجره
دیدگاه کاربران