محصولات مرتبط
بخشی از کتاب کوچه ابرهای گمشده
دیگر نمی شد آن جا بمانیم. امن نبود و ممکن بود هر آن، آن جوان دوباره برگردد. این شد که فردایش، از عمارت بیرون زدیم. شدیم آواره ی پارک و زیر پل. تا این که معلمم را یک روز شانسی توی خیابان دیدم. چند هفته ای بود که توی پارک زندگی می کردیم. هوا دیگر آن سوز و سرما را نداشت. دو سه ماه از انقلاب می گذشت. دوستم داخل دستشویی پارک داشت حمام می کرد. من توی بولوار بیرون پارک نشسته بودم روی نیمکت که معلم را دیدم. توی پیاده رو آن طرف بولوار داشت می رفت. چند قدم عقب تر یکی دنبالش بود. قشنگ پیدا بود که دارد معلم را تعقیب می کند.
در این مدت بارها به شماره ای که ازش داشتم زنگ زده بودم. ولی کسی گوشی را بر نداشته بود. و حالا جلوی چشمم بود. باورم نمی شد. و نمی فهمیدم چرا این همه از دیدنش خوشحالم. معطل نکردم. توی بلوار دویدم رفتم جلوتر و پیچیدم توی پیاده رو. می خواستم یک جوری جلوش در بیایم و خودم را بزنم بهش و توی یک دعوای الکی بهش بگویم که دارند تعقیبش می کنند. ولی همه چیز یک جور دیگر از آب درآمد. این معلم از آن آدم ها بود که هیچ وقت درست نمی شد فهمید که مشغول چه کاری ست. صحبت پوشش و مخفی کاری که همان اول گفتم برای همین بود. معلوم شد آن که تعقیبش می کرد رفیقش بود. محافظش بود. من، بعد که به شانه اش زدم فهمیدم. پیش خودم خواسته بودم در یک برخورد ساختگی مثلا بهش بفهمانم که تعقیبش می کنند، ولی بعد از همه ی این ها، معلم وقتی قصد من را فهمید خندید. برایم تعریف کرد که موضوع چیست. کلا آدم های سیاسی همین طورند. از دور همیشه یک جور دیگر می بینی شان. در مورد معلم من که همیشه همین جور بود. حتی معلم بودنش هم سرپوش بود. ...
کتاب کوچه ابرهای گمشده به قلم کورش اسدی در نشر نیماژ به چاپ رسیده است.
- نویسنده: کورش اسدی
- انتشارات: نیماژ
نظرات کاربران درباره کتاب کوچه ابرهای گمشده | اثر کورش اسدی
دیدگاه کاربران