
محصولات مرتبط
کتاب وقتی گلچه باد در چارقدش می پیچید... جلد چهارم از مجموعهی عاشقانه های ایرانی، برگرفته از مثنوی معنوی با بازنویسی اعظم مهدوی توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
در زمان های خیلی دور، پسری به نام مراد با مادرش زندگی می کرد. او همیشه بالای درخت گردوی خانه می نشست و به آسمان و ابرها خیره می شد و آن ها را به هر شکلی که دوست داشت، تصور می کرد. مراد همیشه توی خواب و خیال و رویا سیر می کرد. تا این که روزی از روزها، دختر همسایه شان گلچه را دید که از سر کوچه گذشت و به خانه شان رفت. باد توی چادر گلچه می پیچید و شکوفه های گیلاس روی چادرش را به این طرف و آن طرف می برد؛ دل مراد یک طوری شد، انگار گنجشکی توی سینه اش اسیر شده بود و برای آزادی خودش را به این طرف و آن طرف می کوبید. مراد به مادرش گفت که عاشق گلچه شده و او را به خواستگاری فرستاد؛ نه یک بار، نه دوبار، بارها و بارها به خواستگاری گلچه رفت، هر بار یک بهانه می شنید اما خسته نمی شد. آوازهی عشق مراد به گلچه توی تمام محل پیچیده بود و دیگر همه او را به جای مراد، عاشق آقا صدا می کردند. چندین و چند سال به همین منوال گذشت، از عاشق آقا اصرار و از گلچه انکار تا این که یک روز...
از دیرباز، عشق یکی از اصلی ترین بن مایه های ادبیات در سرزمین های مختلف بوده است. ادبیات فارسی نیز پر از قصه های عاشقانهی تلخ و شیرین است که توسط نویسندگان و شعرای به نام این مرز و بوم روایت شده اند. مجموعهی عاشقانه های ایرانی، گلچینی از داستان و افسانه های عاشقانهی کهن زبان و ادبیات فارسی است که با دقت و وسواس انتخاب، و به ظرافت و زیبایی باز نویسی شده اند. در ابتدای هر جلد، منبع و نویسندهی هر قصه ذکر شده و اطلاعات مختصری در اختیار خوانندگان قرار گرفته است. کتاب در ابعاد کوچک و سبک به چاپ رسیده و امکان حمل آسان را برای خوانندگان فراهم می نماید.
برشی از متن کتاب
دیگر توی ابرها جز گلچه چیزی نمی دید. روی شاخهی گردو می نشست و دنبال او می گشت: "گلچه وقتی باد توی چارقدش می پیچه. گلچه وقتی باد توی چارقدش نمی پیچه. گلچه از بالای درخت. گلچه وقتی سر کوچه رسیده. گلچه وقتی به در خانه شان رسیده. چارقد گلچه. سایهی گلچه. گیس سیاه گلچه. چشم گلچه. آن یکی چشم گلچه. گلچه وقتی می خنده. گلچه وقتی سلام می کنه." -سلام؟! گلچه کِی به تو سلام کرده آخه؟ اون جواب سلام تو رو هم نمی ده طفلک من. این ننهی مراد بود که پایین درخت، دستش را سایه بان چشمش کرده بود ونگاهش می کرد: " مراد جان می دونی چند سالته مادر؟ می دونی چقدر برات رفتم خواستگاری گلچه و جواب ندادن؟ بسه دیگه، قربون شکل ماهت برم. گلچه زنت نمی شه آخه. یا چشمت به ابرهاست یا بالای درخت چرت می زنی. ذله ام کردی! عوض این که نوه هام توی این حیاط بپلکن و قربون صدقه شون برم باید هر روز تو رو بپام. چی بالای اون درخته که ازش پایین نمی آی؟ بیا پایین. بیا پایین از درخت. برو بازار. به میرزا حبیب سپردم بری تو حجره اش وایستی. مرد به قاعدهی تو، خودش الانه باید یه حجره داشته باشه." مراد همین طور با دهان باز او را نگاه می کرد. باد گیس های حنا بستهی ننه اش را بازی می داد و مراد آن قدر زل زل نگاهش کرد تا ننه اش خسته شد، دستش را به زانوش گرفت و رفت رو پله نشست. مراد گفت: "می گم ننه، چرا گلچه زن کسی نمی شه؟ من که می گم اون من رو می خواد ننه اش نمی ذاره زنم بشه. کاشکی خودم باهاش حرف بزنم. کاش یه بار با من حرف بزنه ببینم حرف حسابش چیه آخه! این دختره عقل نداره . نمی دونه اگه زنم بشه چه عالمی داره. بعد از ظهرا می آرمش این جا جفت هم می شینیم . بعد اون وقت چه چیزهایی که تو ابرا با هم پیدا نمی کنیم." مراد دوباره رفت تو هپروت و با دهان باز به ابرها خیره شد. تو این چند سال، مراد خیلی سعی کرده بود گلچه زنش بشود...
(کتاب های فندق) (عاشقانه های ایرانی) (حکایت عاشقی که در وعده گاه خوابش بربود) (دفتر اول مثنوی معنوی) نویسنده: اعظم مهدوی ناشر: افق
مشخصات
- قطع جیبی
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران