loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب هتل آنایورت - یوسف آتیلگان

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

معرفی کتاب هتل آنایورت

کتاب هتل آنایورت اثر یوسف آتیلگان با ترجمه ی عین له غریب در نشر چشمه به چاپ رسیده است.

کتاب هتل«آنایورت»، رمانی خواندنی، حول وقایعی می باشد که درون هتل آنایورت، هتلی حوالی ایستگاه راه آهن شهر "قصبه" روی می دهد. قصبه، شهری کوچک با کوچه های عریض و خیابان هایی وسیع در دامنه ی کوهی بلند است که در سال 1922، هنگامی که ساکنانش جهت نجات جان خویش به کوه پناه برده بودند، توسط ارتش یونان به آتش کشیده شد؛  در واقع ساختمان این هتل، یک ویلای اشرافی سه طبقه واقع در محله ای مشرف به مکان زندگی یونانیان متجاوز بوده است و از همین روی، از آتش کینه در امان مانده.

رستم، از نوادگان کچه جی لر، صاحب ساختمان اشرافی هتل آنایورت می باشد که چند سال پس از آتش سوزی، برای همیشه قصبه را ترک کرد و به ازمیر رفت. پس از رفتن او و گذشت زمان، این ساختمان به هتل تبدیل می شود و توسط احمد افندی، کارمند سابق اداره ی ثبت احوال اداره می گردد. بخش های درونی هتل، در گذشت زمان، دچار تغییرات و بازسازی های مفصلی می شود شکلی مدرن و کاربردی به خود می گیرد. شخصیت اصلی این داستان، زبرجد، مردی تنها و افسرده می باشد که به عنوان، متصدی هتل آنایورت، مسئولیت اداره ی این مکان را از پدر مرحومش، به ارث برده است. وی تمامی اوقات خود را به گونه ای تکراری و بدون برقراری ارتباط نزدیکی با دیگران، همین طور یکنواخت و بی هیچ کشش و هیجانی پشت سر می گذارد تا این که، زنی با گیسوان بلند سیاه، ناخن هایی صورتی و پالتویی به رنگ قهوه ای روشن و ساک کوچک چرمی ای به دست، وارد هتل قصه شده و برای یک شب میهمان آن می شود. زنی که با ورود به آنایورت، موجب تحول و دگرگونی در درون زبرجد گشته، احساسات خاموش او را شعله ور ساخته و زندگی مرد قصه را تحت تاثیر قرار می دهد.


برشی از متن کتاب


آن شب مستقیم به اتاقش رفت. ساعت را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت. لباسش را کند و افتاد روی تخت. یک ساعت گذشت و تازه با عبور ماشینی از خیابان پشتی هتل که تخت فنری اش را لرزاند یادش آمد پاهایش را نشسته! جستی زد و از جایش بلند شد و به آنی پاهای خود را شست و برگشت. لبه ی تخت نشست و با خودش فکر کرد، «اگه در اتاقش رو قفل نکرده باشه، اگه یکی اشتباهی…» از جا برخاست و به سرعت لباس پوشید. پاورچین پاورچین از پلکان پایین آمد، جوری که از پله های چوبی زهوار در رفته هیچ صدایی درنیامد. جلو در اتاق زن پا سست کرد. از سوراخ کلید چیزی دیده نمی شد؛ چراغ اتاق خاموش بود. لحظه ای نفسش را در سینه حبس کرد و گوشش را به در چسباند؛ جز صدای قلبش هیچ صدایی به گوش نمی رسید. دستگیره ی گرد صیقلی در را گرفت و به آرامی به راست چرخاند و هم زمان با شانه ی چپش در را هل داد. در قفل بود. قلبش آرام گرفت و تنفسش منظم شد. دستگیره ی گرد صیقلی را به آرامی به چپ برگرداند و رها کرد. پاورچین پاورچین ولی به سرعت از پلکان بالا رفت. بی پروا در اتاق پیشخدمت را باز کرد و چراغ را روشن. روی پستی وبلندی های لحاف هیچ تکانی دیده نمی شد. پاهای زن از لحاف بیرون افتاده بود؛ پاشنه های پینه بسته اش به سیاهی می زد. چراغ را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت. به اتاقش برگشت و با لباس روی تخت دراز کشید و منتظر ساعت شش صبح ماند؛ ممکن بود ساعت زنگ نزند، ممکن بود…. تا خود صبح چشم روی هم نگذاشت. هشت ربع کم کتری پر را روی اجاق الکلی گذاشت. راس ساعت هشت دم در اتاق زن بود، اما اجازه داد چند دقیقه بیش تر بخوابد و هشت ربع بیش بود که به آرامی در زد؛ بیدار شدم، لطف کردید. چای را دم کرد. پاپیونش را مرتب کرد و پشت پیشخان پذیرش منتظر ورودش به لابی شد. دفتر خشتی بزرگ پذیرش مثل همیشه روی پیشخان باز بود، اما دیگر اهمیتی نداشت تا نام ونشان او را برای ثبت در دفتر بپرسد، چون کمی دیگر هتل را ترک می کرد. در اتاق را بسته بود و آرام آرام به سوی او قدم برمی داشت: با گیسوی بلند سیاه و پالتو قهوه ای روشن با دکمه های باز و کفش پاشنه کوتاه و…. ساک کوچک چرمی اش را با ظرافت کنار پایش روی زمین گذاشت و کیف بغلیش را باز کرد و گفت چه قدر بدهکارم؟ و تا او…؛ باقیش مال خودتون….؛ حلقه نداشت، ناخن های بلندش صورتی بودند و…. و خیلی ممنون، هم بابت چای هم…. ساک کوچک چرمی را برداشت و به جستی خودش را به در رساند و…، تا زن از در خارج شد آن مرد با ساک کوچک چرمی در دست و کیف بر دوش…: «اتاق خالی دارید؟» «بله.» «یه اتاق مرتب و… اتاق خوبی باشه، لطفا. اگه ممکنه اتاق همین خانمی که الآن….» «ایشون اتاق شون رو تحویل… نداده ن هنوز، فکر کنم چند روز دیگه….» «باشه باشه، مهم نیست. فقط…، اتاق خوبی باشه، لطفا.» «حتما. فقط….» «بله بله، این هم کارت شناسایی.» «شغل تون؟» «ا، نظامی بازنشسته، بنویسید افسر بازنشسته ی ارتش.» «بفرمایید، کلید اتاق. اتاق شماره ی دو، طبقه ی دوم. از پله ها که بالا رفتید سمت چپ، اتاق دومی.» افسر بازنشسته ی ارتش سه روز گذشته را تمام قبل ازظهر، بعدازظهر،

نویسنده: یوسف آتیلگان مترجم: عین له غریب انتشارات: چشمه


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب هتل آنایورت - یوسف آتیلگان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل