loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب یعقوب را دوست داشتم - پیدایش

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
19,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب یعقوب را دوست داشتم نوشته ی کاترین پترسون با ترجمه ی بیتا ابراهیمی در  نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

در اواسط سال 1941 جزیره ی ” رَس ” ساحلی فوق العاده برای صید خرچنگ ها و صدف های نرم دریایی داشت و شغل اکثر مردم این جزیره که از اقوامی با سنت های مختلف تشکیل شده بود، صید همان خرچنگ های موجود بود. در این بین ” سارا لوییز ” سیزده ساله همراه با دوستش ” کال ” که پسری نزدیک بین و تپل بود گروه خوبی را تشکیل داده بودند تا در این اوضاع بد اقتصادی بتوانند با قایق سارا به صیادی بروند و بتوانند کمی کمک خرج خانواده شان باشند. راندن قایق را پدر سارا از همان کودکی به سارا یاد داده بود و شاید تنها نکته ی مثبت خانواده ی او همین باشد. سارا خواهر دوقلویی، آرام، با استعداد و زیبایی به اسم ” کارولیین ” دارد که در کنار او خودش را فردی تاریک می بیند که هیچ کسی به او توجه نمی کند. از همان ابتدای تولدشان تمامی توجهات برای کارولین بود و تا نشانه ای از بیماری درونش دیده می شد سریعاً او را به بیمارستان می بردند و یا همیشه حواسشان به او بود. هر گاه که سارا دلیل این توجه ها را از مادر و مادربزرگش که با آن ها زندگی می کرد می پرسید، جواب قانع کننده ای نمی شنید و با پاسخ هایی که مادر بزرگش می داد بیشتر غصه می خورد. مادر سارا قبل از ازدواج با پدرشان یکی از معلم های جزیره بود و وقتی که پدرش از جنگ آلمان برگشت با هم ازدواج کردند. آن ها ابتدای زندگی شان وضع زندگی خوبی داشتند. اولین خانواده ای بودند که در جزیره پیانو خریدند و مادرشان هم یک معلم خصوصی برایشان آورد تا به سارا و کارولین نواختن پیانو را آموزش دهد و کم کم بچه های دیگر هم پولی پرداخت می کردند تا آن ها هم پیانو یاد بگیرند یا بعضی از شب ها دیگر اهالی جزیره برای گوش دادن به صدای پیانو به حیاط خانه ی آن ها می آمدند. کارولین که بی هیچ کار خاصی همیشه مورد توجه خانواده بود، طوری که حتی صیادی سارا هم به چشم کسی نمیامد، بعد از یادگیری پیانو کم کم استعدادی در خواندن پیدا کرد و با بزرگ تر شدنشان و رسیدن به دوره ی دبیرستان صدایش روان و صاف و زیباتر شد تا جایی که معلم دبیرستان ” آقای رایس ” که فردی روشن فکر بود و پیانو زدن را هم به خوبی بلد بود، گروه سرودی تشکیل داد و کارولیین را تک خوان این گروه انتخاب کرد. از آن به بعد اوضاع برای سارا سخت تر شد، البته اول به خواهرش افتخار می کرد. اما کم کم با معروف تر شدن کارولین در دیگر مدارس جزیره، او باید کاری می کرد تا استعداد های درونی خودش را ابتدا برای خود و بعد برای خانواده اش ثابت کند و کاری کند تا خانواده اش او را هم همانند کارولیین دوست داشته باشند. بنابراین تصمیم گرفت...


برشی از متن کتاب


عادت داشتم به این فکر کنم که بدترین ماه سال کدام ماه است. در زمستان فوریه را انتخاب می کردم. فکر می کردم دلیل اینکه خداوند چند روز ماه فوریه را کوتاه تر کرده، این بود که می دانست اگر قرار باشد مردم سی روز این ماه را تحمل کنند، حتما می میرند. دسامبر و ژانویه سرد و مرطوب بودند، اما یک جور هایی حق داشتند که این طوری باشند. فوریه اما، فقط ملال آور بود. انگار می دانست که مردم گیر افتاده اند. کریسمس گذشته بود و بهار خیلی دور بود. انگار فوریه چند روز پیش از شروع شدنش کمین می کرد و درست زمانی که مردم مثل گربه ای خواب آلود، کش و قوس می آمدند، مشتی به شکمشان می زد، بنگ! و این ضربه اش هم با یک رعد و برق درست و حسابی، مثل توفان های ماه سپتامبر همراه نبود، بلکه پشت سرهم مشت می زد و مشت می زد و مشت می زد. هیچ چیز از این ماه بدتر نیست؛ البته جز آگوست. در آگوست روزهایی بود که فکر می کردم خدا عدسی بزرگی را رو به خلیجی که داشت ذوب می شد گرفته است. همه ی سال باد داشت مارا می برد، اما در این روزا حتی یک نسیم هم نمی وزید. روی آب رطوبت آن قدر بالا بود که انگار داشتیم از پشت یک پارچه ی خیس نفس می کشیدیم. دیگر کار به جایی رسیده بود که برای وزیدن باد باید دعا می کردم‌. در ماه فوریه، گاهی هوا یک تعطیلی به ما می داد، اما در آگوست خبری از این چیزها نبود. هر روز صبح زودتر و زودتر بیدار می شدیم تا جایی که سینه خیز به رختخواب بر می گشتیم. من و کال نمی توانستیم مثل پدرم زود بیدار شویم. او گاهی بین جزر و مد اصلا نمی خوابید و به صید خرچنگ می رفت. ما هم قبل از طلوع خورشید بیدار می شدیم و سعی می کردیم پیش از آنکه خورشید وسط آسمان بیاید به اندازه ی کافی خرچنگ صید کنیم. ته دلم امیدوار بودم که کاپیتان، چون از اهالی جزیره نبود، این گرما را بهانه کند و کمی در کار تخفیف بدهد‌. اما کال همه چیز را خراب کرد. گفت: این روزه چون هوا گرمه، زود برای صید می ریم. می تونیم زودتر بیایم اینجا و کلی کار کنیم. گفتم: من نمی تونم قبل از ناهار بیام. مادرم وقت غذا منتظرمه. کال گفت: خیلی خب ویز، همه ساعت یازده دیگه ناهار می خورن، ناهار خوردنم که ده دقیقه بیشتر طول نمی کشه. گفتم: ما عادت نداریم غذا رو ببلعیم. احتمالا نمی تونم به اون سرعت خودم رو برسونم اینجا. به علاوه کلاس سرود هم دارم‌. کال با خوشحالی به کاپیتان گفت: ما سر ظهر می یایم. می خواستم کال را خفه کنم. این یعنی حداقل چهار ساعت و نیم کار سخت در اوج گرما، آن هم برای هیچ چیز، هیچ چیز! معلوم بود که کاپیتان خوشحال شد. تنها امتیازی که برای کار در آن گرما در نظر گرفته بود این بود که توی خانه کار کنیم و زیر تیغ آفتاب روی سکو نباشیم. بلند بلند برنامه ریزی هایش را در مورد همه پروژه هایی که می بایست تا زمان بازشدن مدرسه انجام می دادیم بهمان گفت. به دروغ گفتم مادرم به من نیاز دارد و توانستم ساعت سه و چهل و پنج دقیقه خودم را خلاص کنم. می خواستم قبل از شام سری به اداره ی پست بزنم. شاید بهتر بود نامه ای را که از لیربکس آن لیمیتد برایم آمد نمی گرفتم. وقتی نامه را گرفتم به دو خودم را به کناره ی جزیره، به کنده ی درختم رساندم و نشستم تا آن را باز کنم. دستانم چنان می لرزیدند که به سادگی نمی توانستم پاکت را باز کنم. خانم بردشاو عزیز تبریک! شما برنده شدید! لیریکس آن لیمیتد این سعادت را دارد که به شما اعلام کند شعر شما، گرچه برنده ی جایزه ی مالی نشد، اما در رقابت نهایی یکی از برندگان بود شعر شما با یک موسیقی خوب، در سر تا سر آمریکا از ایستگاه های رادیویی و حتی برای سربازانی که خارج از کشور هستند پخش خواهد شد. دوست داریم شما یک موسیقی برای این شعر داشته باشید و این فرصت بی نظیر را از دست ندهید. می توانید به این ترتیب شاعر نامداری شوید. حتی ممکن است شعرتان را در رژه ها بشنوید. شعر شما شایستگی این فرصت را دارد، تنها کاری که باید بکنید این است که یک چک به مبلغ 25دلار برای ما بفرستید تا باقی کار را برایتان انجام دهیم. ما برای شعرتان آهنگ می سازیم. آهنگ ساخته شده را تولید می کنیم. کپی هایی از آن را در مجموعه ی موسیقی های محبوب برای همه ی مردم دنیا می فرستیم. شاید این ترانه محبوب ترین آهنگ سال شود. کسی چه می داند؟ این فرصت را از دست ندهید! زمانتان محدود است! 25دلار را امروز بفرستید و خودتان را در مسیر شهرت قرار دهید. با احترام دوستان شما در لیریکس آن لیمیتد با اینکه نمی خواستم باور کنم، اما دیدم که نامه، یک نامه ی کپی شده است که فقط نام من به آن اضافه شده، و تازه آن هم اشتباه نوشته شده بود. من احمق بودم، اما نه آن قدر که حرف های نامه را باور کنم. با قلبی شکسته نامه را تکه تکه کردم و توی آب انداختم. آگوست و فوریه در یک چیز مشترک هستند. هر دو قاتل رویاهای منند. روز بعد گربه ی چاق نارنجی سرو کله اش دوباره پیدا شد. مطمئن بودم این همان گربه ای بود که چند سال پیش وقتی من و کال تصمیم گرفته بودیم خانه را بگردیم ما راترسانده بود و همان گربه ای بود که کاپیتان بعد از یک هفته سکونت درخانه توانسته بود او را بیرون کند. گربه قدم زنان از در اصلی وارد شد، انگار مالکی بود که مدت ها به ملکش سر نزده و آمده که به مستاجرانش سرکشی کند. کاپیتان از دیدنش عصبانی شد: فکر می کردم چند ماه پیش از دست این احمق راحت شدم. جارویش را برداشت و دنبال گربه دوید، گربه هم آرام و بی خیال پرید. روی میز آشپزخانه وقتی کاپیتان به سویش خیز برداشت، گربه پرید روی زمین و دمش به فنجانی خورد و فنجان افتاد. حیوون لعنتی! من ظرفیت شنیدن چنین چیزهایی را داشتم، اما نه من و نه کال تا به حال این کلمات را از دهان کسی نشنیده بودیم، آن قدر تعجب کرده بودیم که فکر کردیم اشتباه شنیده ایم. کال، وقتی توانست خودش را جمع و جور کند، گفت: کاپیتان،متوجه شدین چی گفتین؟ کاپیتان همین طور که در تعقیب گربه بود، با بی صبری جواب داد، معلومه که می دونم چی گفتم، گفتم... کاپیتان، این بر خلاف دستورات دینی یه. کاپیتان پیش از آنکه جواب دهد ضربه ی ناموفق دیگری به سمت گربه زد: کال، من هم مثل تو خوب اون دستورات رو بلدم، اما هیچ کدوم از اونها درباره ی حرف زدن با یه گربه نیستند. حالا دست از موعظه کردن بردار و کمک کن این گربه ی لعنتی رو بگیریم و بندازیم بیرون.

برنده ی مدال نیوبری نویسنده: کاترین پترسون مترجم: بیتا ابراهیمی انتشارات: پیدایش


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب یعقوب را دوست داشتم - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل