loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب یاکف و هفت دزد - پیکان

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب یاکف و هفت دزد نوشته ی مدونا و ترجمه ی منیژه رحمانی از سوی نشر پیکان به چاپ رسیده است.

یاکف و همسرش الگا به همراه پسرش میخائیل در روستایی زندگی می کنند. روزی میخائیل به بیماری سختی دچار شده و طبیب، دارو و دعاهای پدر و مادر در درمانش کارگر نمی شوند. عاکف و همسرش بر بالین فرزندشان نگران و مغموم، آخرین نفس های او را نظاره می کردند تا این که در اوج ناامیدی به یاد پیرمرد پرهیزگار روستا که گفته می شود با فرشتگان در ارتباط است، می افتند. یاکف تمام داری اش را درون کیسه ای گذاشته و نزد پیرمرد می رود و از او کمک می خواهد، پیرمرد کیسه ی پول ها را پس زده و در عوض شفای میخائیل فقط یک جفت کفش نو برای نوه اش می خواهد. او شب هنگام دست به دعا برمی دارد و در عالم شهود متوجه می شود که در این مورد کاری از دستش برنمی آید. عاکف عاجزانه از پیرمرد درخواست دعای دوباره می کند، او می پذیرد. اما این بار به نوه اش می گوید: ((به شهر برو و تمام خلافکارها و دزدانی را که می شناسی نزد من بیاور.)) نوه ی پیرمرد با تعجب خواسته ی او را انجام می دهد، پیرمرد از همه ی دزدان و خلافکاران می خواهد که همراهش دست به دعا بردارند. آن ها در ابتدا به حرف او می خندند اما وقتی جدیت پیرمرد را می بینند، این کار را می کنند. چرا پیرمرد چنین چاره ای می اندیشد؟ آیا دعای آن ها مورد اجابت قرار می گیرد؟... برای یافتن پاسخ این سوالات و خواندن داستانی پندآموز و جذاب می توانید کتاب عاکف و هفت دزد را مطالعه کنید.

 


برشی از متن کتاب


پیرمرد گفت: ((واقعا متاسفم، اما من قدرت آن را ندارم که درها را باز کنم.)) یاکف بینوا پریشان شد. کاری از دستش بر نمی آمد جز این که بنشیند و اشک بریزد. پیرمرد سوز دل یاکف را حس کرد، اما برای تسکین او کار چندانی از دستش برنمی آمد. چنگی به ریشش زد و اندکی در فکر فرو رفت و سرانجام گفت: ((من نیز فقط یک پسر داشتم که مایه افتخار و شادی ام بود. خوشحالم که آن قدر زندگی کرد که نوه ای به من هدیه بدهد. بگذار امشب بار دیگر سعی ام را بکنم. قولی نمی دهم. فردا برگرد ببینم چه کاری از دستم بر می آید.)) یاکف دیگر بار در دل جرقه ی امیدی حس کرد. گریه اش بند آمد و گفت: ((هرگز از یادم نمی رود. اگر بتوانی راه چاره ای برای پسرم پیدا کنی، همیشه مدیون تو خواهم بود.)) یاکف که رفت. پیرمرد نوه اش را صدا زد و خواهش عجیب و غریبی کرد: ((می خواهم به شهر بروی و همه ی جیب برها، دزدها و خلافکارهایی که در آن جا زندگی می کنند، پیدا کنی و پیش من بیاوری. هر چه خلافکارتر بهتر.)) چشمهای سبز و درشت پاول درشت تر شد و گفت: ((اما پدر بزرگ، خطرناک نیست؟)) پیرمرد خردمند دست روی قلبش گذاشت و گفت: ((باید به من اعتماد کنی.)) پاول روانه ی شهر شد و همه ی دزدها و جیب برهایی را که می توانست جمع کرد. برایش جالب بود که چه آسان جای آن ها را پیدا کرده است و آن ها چه شور و ذوقی برای رفتن با او داشتند. حتی آن ها درباره ی پیرمرد دانا که در آخرین منزل حاشیه روستا زندگی می کرد خبر داشتند. آن ها نیز شنیده بودند که او می تواند با فرشتگان گفتگو کند و به همین دلیل هرگز مزاحتی برای او فراهم نکرده بودند...    

نویسنده: مدونا مترجم: منیژه رحمانی انتشارات: پیکان  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب یاکف و هفت دزد - پیکان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل