loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب گمشده در ناکجا - پرتقال

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب گمشده در ناکجا نوشته‌ی سامانتا ام. کلارک و ترجمه‌ی آزاده کامیار از سوی انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

گمشده در ناکجا داستانی جالب و خواندنی برای بچه های بالای دوازده سال را روایت می کند. داستان از این قرار است که پسرکی بیهوش از ساحلی ناشناس و خالی از سکنه سر در می آورد و پس از به هوش آمدن متوجه می شود هیچ چیز به خاطر ندارد. او نمی داند کیست، خانواده اش چه کسانی هستند و چگونه به ساحل این جزیره آمده و حتی اسمش را هم به خاطر نمی آورد. او از نقطه ای بسیار دور تر از ساحل نوری را می بیند و تصمیم می گیرد هر طور که شده خودش را به آنجا برساند تا شاید اثری از پدر و مادر یا دوست و آشنایانی که به خاطر نمی آورد پیدا کند! همزمان با این افکار، صدایی در سرش می شنود که او را از رفتن و فکر نجات پیدا کردن نا امید می کند. صدای مرموز می کوشد تا بذر نا امیدی و یاس را در دل پسر بکارد و فکر نجات از جزیره و برگشتن پیش کسانی که شاید نسبتی با او داشته باشند را از سرش بیرون کند. اما پسر دلش می خواهد مانند شوالیه ای شجاع به جست و جوی هویت فراموش شده اش بپردازد؛ برای همین عزمش را جزم می کند و بدون توجه به حرف های دلسرد کننده‌ی صدا، از خط ساحلی جزیره به سمت قسمت جنگی آن، پیاده شروع به حرکت می کند  و نوری را که در میان درختان پیداست دنبال می کند. اما نمی داند که در این راه چه خطرهایی ممکن است در کمینش نشسته باشند!

 


برشی از متن کتاب


آن سوی دیوار سبز با آن چه پسر انتظار داشت، فرق می کرد. تاریک تر از ساحل بود، اما نه به آن سیاهی که بیرون به نظر می رسید. پرتوهای تیز نور بین درختان حرکت می کرد و بازتابی رنگارنگ می ساخت. برگ ها به رنگ سبز، قهوه ای، و خاکستری می درخشید. مِهی به رنگ سرخ و آبی بین تاج درختان پیچ و تاب می خورد. حتی هوا هم این جا فرق می کرد. خنک تر بود و نسبت به هوای نمکین ساحل بیشتر بوی تازگی می داد. پسر با خود فکر کرد، به خاطر درخت هاست، و بخشی از خاطره ای به یادش آمد که در چشم برهم زدنی ناپدید شد. این جا پر از درخت بود. درخت، پشت درخت، از زمین سر برآورده و تا آسمان رفته بود. هر کدام شاخه هایی داشتند که در میان شاخه های درختی دیگر فرو رفته بودند و برای داشتن فضا و نور بیشتر با هم می جنگیدند. رشد درختان چنان زیاد بود که پسر بعد از طی مسافتی کوتاه دیگر نمی توانست صخره های کنار آب یا حتی خود اقیانوس را ببیند. با هر قدمی که بر می داشت، جنگل رو به رویش گشوده و پشت سرش در سکوت بسته می شد. بیشتر از همه، از این خوشحال بود که داشت از آن دریای گرسنه ی عصبانی دور می شد. کمی بعد، دیگر حتی صدای برخورد امواج به ساحل را هم نمی شنید. او از انگشتان دراز امواج در امان بود. اما می دانست که معنایش این نیست که از همه چیز در امان است. این جا ساکت تر بود و همین، هر صدای ناگهانی را ترسناک تر می کرد. شاخه ها صدا می داد. برگ ها خش خش و باد هوهو می کرد. انگار جنگل نفس می کشید. پسر زیر لب به پتو گفت: "نترس." و کف دست های خیس از عرقش را به شلوارکش مالید. سعی کرد ذهنش را از هر چیزی که او را می ترساند، دور نگه دارد. به ساحل سایه بان و نخستین باری فکر کرد که پدر و مادرش را دیده بود. آن ها دست هایشان را از هم باز می کردند، به رویش می خندیدند و فریاد می کشیدند... چه چیز را فریاد می کشیدند؟ آن ها او را به چه اسمی صدا می کردند؟ چرا می دانست صدای قورباغه از کجا می آید و چرا تصوری از هتل و سایه بان ها و تخت های ساحل در ذهن داشت، اما نمی توانست هیچ تصویری از پدر و مادرش به یاد بیاورد و حتی مهم ترین چیز را درباره ی خودش نمی دانست، اسمش را؟ این پرسش دائم در ذهنش تکرار می شد. اما نمی خواست قبول کند که نمی تواند اسمش را به یاد بیاورد. این فکر تمام مغز پسر را تسخیر کرده و او را بازیچه ی خودش کرده بود. اسمش نوک زبانش بود. همین قدر نزدیک بود، اما دستش به آن نمی رسید. با این حال این چیزی بود که باید به یاد می آورد. صدای خنده ای رشته افکارش را گسست، "همین که می دونی چه طور باید راه بری خودش غنیمته...    

نویسنده: سامانتا ام. کلارک مترجم: آزاده کامیار انتشارات: پرتقال


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب گمشده در ناکجا - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل