loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب گرگ ها گریه ها نمی کنند - افق

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب گرگ ها گریه نمی کنند اثر محمدرضا یوسفی از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.

در یک زمستان سرد، شهاب همراه سه نفر از دوستانش به روستایی دور افتاده و کوهستانی می روند تا از دست مرد خلافکاری که آن ها را مجبور به دزدی و پخش مواد مخدر می کرد فرار کنند. در این روستا که زادگاه خانوادگی یکی از همان بچه ها به نام داوود  است، زن و شوهری پیر، به تنهایی زندگی می کنند و بقیه‌ی اهالی، همه به شهر مهاجرت کرده اند. پیشنهاد رفتن به آن جا را داوود داده بود چرا که می خواست علاوه بر پنهان شدن از دست آن خلافکار، پیرزن و پیرمرد توی ده را هم از تنهایی در بیاورد. اما آن اطراف پر بود از گرگ های درنده و گرسنه که بچه ها باید مراقب حمله های ناگهانی‌شان می بودند! توی راه ماشین آن ها خراب می شود و مجبور می شوند در هوای برفی مسافتی را پیاده طی کنند. در همین پیاده روی پای شهاب روی برف ها سر خورده و توی دره ای می افتد. پس از سقوط، توسط دو گرگ محاصره می شود و در کمال تعجب متوجه می شود زبان گرگ ها را می فهمد! آن دو با شهاب حرف می زنند و به او می گویند باید بین خورده شدن توسط آن ها و تبدیل شدن به یک گرگ، یکی را انتخاب کند. شهاب برای نجات از مرگ، گرگ شدن را انتخاب کرده و با خوردن قلب جسد یک گرگ پیر، تبدیل به گرگ شده و زندگی جدیدی را آغاز می کند. او در این زندگی جدید مجبور به همراهی با گرگ ها و شکار انسان ها می شود و...

 


برشی از متن کتاب


صدای پارس سگ و بع بع از توی خانه می آمد. گرگ سیاه دور خانه دوید. آمد‌. در را بو کرد و با سر به آن کوبید. زهوار آن را به دندان گرفت و کشید، خیال داشت در را از جا بکند. از شکاف در کترد تیزی بیرون آمد. به پوزه ی گرگ سیاه خورد و او زوزه کشان از در فاصله گرفت. من دور خانه چرخیدم. پنجره ها کوتاه بودند. دریچه ای زیر سقف بود. پریدم. دست هایم را به تیرک هایی که از سقف بیرون زده بودند، گرفتم و سرم را دراز کردم. پیرزن و پیرمرد را دیدم که صندوق و دیگ و کیسه ای را پشت در گذاشته بودند. سگ و بزها هم دور و برشان بودند. پیرمرد از شکاف در گرگ سیاه را می دید و با تیزی کارد او را نیش می زد. گرگ سفید از بام خانه پایین آمد، دنبال من دوید و گفت: "دریچه را باز کن!" زوزه کشید و با صدایش گرگ سیاه هم آمد. او شاد و خوشحال گفت: "هنوز عقل آدمیزاد در سرت است، چه طور پریدی و به دریچه رسیدی؟هیچ گرگی نمی تواند چنین کاری بکند، شیشه را بشکن و داخل شو!" سرم را به شیشه کوبیدم، با میلی حیوانی کلاف دریچه را به دندان گرفتم. تکان دادم و آن را از جا در آوردم. چشم پیرزن به من افتاد. وحشت زده گفت: "مش لهرا، نگاه کن!" مش لهرا برگشت، مرا دید. با کارد بلندش دوید. سگ مرتب پارس می کرد و بزها سر و دم تکان می دادند و از وحشت بع بع می کردند. مش لهرا را برای اولین بار با سر و موی سفید دیدم. چهره ای سوخته و دماغی عقابی داشت، با شانه های کوتاه و هیکل بلند. تبرش را از گوشه ی اتاق برداشت. به طرف من آمد. پیرزن چادرش را به دور کمرش بست و بزها را مثل بچه هایش به بغل گرفت و با بال چادر، صورت آن ها را پوشاند تا مرا نبینند. سگ دست از پارس کردن بر نمی داشت. مش لهرا با صدای بلند نعره کشید، صدایش زیاد قدرتمند نبود. به سرفه افتاد. تبر را گوشه ای انداخت و با کارد آمد. گرگ سیاه پی در پی می گفت: "شیشه را بشکن! شیشه را بشکن!" تیغ کارد مش لهرا از تَرکِ شیشه رد شد، به چشم های من نزدیک شد و صورتم را زخمی کرد. دست هایم را رها کردم و روی برف ها افتادم. گرگ سفید به طرفم دوید و گفت: "اگر شیشه، یا دریچه را بشکنی و تو بروی، ما هم دنبالت می آییم، نترس بلند شو!" گرک سیاه با چشمانی سرخ و خونین به من خیره شد و گفت: "عقل آدمیزاد روز به روز در تو می میرد و کم تر می شود. تا کاملاً از بین نرفته باید عقلت را به کار بیندازی و راهی پیدا کنی، می فهمی؟" گفتم: "با تیغه ی کارد می خواست کورم کند." گرگ سفید گفت: "حالا چه کار کنیم؟ چطور به دریچه برسیم؟" خون زخم روی صورتم غلتید و مزه ی آن را در دهانم حس کردم. زبانم را دور دهانم چرخاندم و خون را لیس زدم و گفتم: "باید...  

(رمان نوجوان) نویسنده: محمدرضا یوسفی انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب گرگ ها گریه ها نمی کنند - افق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل