loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب کلیسای جامع | ریموند کارور

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب کلیسای جامع و چند داستان دیگر اثر ریموند کارور و ترجمه ی فرزانه طاهری توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.

این کتاب، مجموعه ی 19 داستان کوتاه اثر "ریموند کارور"، نویسنده و شاعر امریکایی تبار، را در سه بخش جداگانه تحت عناوین "می شود لطفا ساکت باشی؟"، "وقتی از عشق حرف می زنیم، از چه حرف می زنیم؟" و "کلیسای جامع" ارائه می دهد. همه ی این داستان ها، بیانگر فضای خفقان و سرشار از یاس و مشکلات اجتماعی حاکم بر جامعه ی امریکا است و ناامیدی و ناچاری در زندگی شخصیت های قصه را به گونه ای خواندنی و جذاب تشریح می نماید. به عنوان مثال در داستان "کلیسای جامع"، راوی قصه، مردی متاهل می باشد که قرار است در آینده ای نزدیک با دوست نابینا و قدیمی همسرش که به تازگی زن خود را از دست داده، دیدار کرده و از او استقبال کند. اما رغبت چندانی برای این کار نداشته و با بی حوصلگی و فقط از روی اجبار، انتظار دیدار او را می کشد. در واقع همسر راوی، ده سال پیش، نزد این مرد نابینا کار می کرده و وظیفه اش این بوده که کتاب ها و اسناد و مدارکی را که او به مطالعه ی محتوای آن نیاز دارد، برایش خوانده و وی را در انجام امور اداری اش یاری برساند. در طی همین مدت با مرد کور، رابطه ی صمیمانه ای برقرار نموده و با او دوست می شود؛ دوستی ای که با وجود اتمام رابطه ی کاری و ده سال دوری، هم چنان حفظ شده و آن ها را به یک دیگر وصل می کند. راوی در طی این داستان، به بیان جزئیات ارتباط همسرش با این مرد پرداخته و روایتی جذاب را شرح می دهد.


برشی از متن کتاب


کلیسای جامع همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت می آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویش های زن مرده اش در کانتی کات. از خانه ی همان ها به زنم تلفن کرد. با هم قرار و مدارش را گذاشتند. با قطار می آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم می رفت ایستگاه به استقبالش. زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماس شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پر می کردند و برای هم می فرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می کرد. کورها را فقط از تو فیلم ها می شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می کردند و هیچ وقت نمی خندیدند. گاهی هم سگ های مخصوص هدایت شان می کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه ام. تابستان آن سال زنم دنبال کار می گشته. پول و پله ای در بساط نداشته. مردی که می خواست آخر تابستان باهاش عروسی کند توی دانشکده ی افسری درس می خوانده. او هم پول و پله ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرف ها. توی روزنامه خوانده که: به فردی برای خواندن برای یک مرد نابینا نیازمندیم. یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و در دم استخدام شده. تمام تابستان را با این مرد کور کار کرده. برایش چیز می خوانده، پرونده و گزارش و این جور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کو چکش را در اداره ی خدمات اجتماعی شهر سر و سامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا می دانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روز آخر کارش در دفتر، مرد کور پرسیده بود که می شود صورتت را لمس کنم و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشت هایش تمام صورتش را لمس کرده؟ بینیش؟ حتی گردنش را! هرگز فراموش نمی کرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی می کرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر می گفت. معمولا بعد از هر اتفاق مهمی که برایش می افتاد. آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشت های او گفته بود و این که چطور روی صورتش حرکت کرده اند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مرد کور بینی و لب هایش را لمس می کرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمی زد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلا شعر سرم نمی شود. اعتراف می کنم که وقتی هوس مطالعه به سرم می زند، اول از همه سراغ کتاب شعر نمی روم. خلاصه زنم مردی را که پیش از من از او خو شش آمده بود، همان که بنا بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم می گفتم که آخر تابستان گذاشت آن مرد کور به صورتش دست بمالد، با او خداحافظی کرد، با این نمی دانم فلان و بهمان زمان بچگی، که حالا افسر شده و بایست به ماموریت می رفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور هم چنان از حال هم با خبر بودند. بعد از حدود یک سال زنم اول بار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاه نیروی هوایی آلاباما به او تلفن زد. می خواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگی اش بگوید . این کار را کرد...

فهرست


یادداشت مترجم شور نوشتن مصاحبه با پاریس ریویو مجموعه ی 1: می شود لطفا ساکت باشی؟ همسایه ها شما دکترید؟ هیچ کس حرفی نمی زند آلاسکا مگر چه خبر است؟ حالا این یکی را ببین! علایم مجموعه ی 2: وقتی از عشق حرف می زنیم، از چه حرف می زنیم؟ چرا نمی رقصید؟ عدسی چشم حمام این همه آب، این قدر نزدیک به خانه صحبت جدی وقتی از عشق حرف می زنیم، از چه حرف می زنیم مجموعه ی 3: کلیسای جامع خانه ی شف حفظ الصحه یک کار کوچک و خوب مراقب باش از کجا دارم تلفن می کنم کلیسای جامع

(وچند داستان دیگر) نویسنده: ریموند کارور مترجم: فرزانه طاهری انتشارات: نیلوفر

ریموند کارور


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب کلیسای جامع | ریموند کارور" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل