loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب کبوترهای وحشی - پرتقال

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب کبوتر های وحشی نوشته ی اِیمی تیمبرلیک و ترجمه ی نیلوفر امن زاده توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

ماجرای این کتاب از مراسم خاکسپاری دختری جسور، مهربان، شاداب و عاشق طبیعت شروع می شود. ” جرجی ” خواهر سیزده ساله ی ” آگاتا ” ، همان دختر جسور، با تمام نارضایتی که از این مراسم داشت باید به همراه مادرش و پدربزرگ ” بولت ” سر مزار حضور پیدا می کرد. این مراسم، مراسم تدفین آگاست؛ در صورتی که جرجی ایمان دارد جسدِ توی تابوت خواهرش نیست و امکان ندارد آن آگاتای سر زنده به این زودی او را تنها بگذارد. چند روز پیش بود که پس از مدت ها آگاتا با پدر بزرگ دعوا کرده بود. آگاتا همیشه عاشق گشت و گذار در طبیعت بود و می توانست با نشان دادن راه های رسیدن به غار ها و یا معرفی جنگل های مختلف و آموزش طبیعت گردی به خانم های علاقه مند برای خودش کسب و کار راه بیاندازد، پول جمع کند و به اندازه ای که بتواند مخارج سال اول دانشگاه خود را هم بدهد، پول پس انداز کرده بود و دعوایش هم با پدر بزرگ سر همین بود که او خواستار این بود که به دانشگاه برود و پدر بزرگ هم مخالفت می کرد و معتقد بود که دانشگاه فقط برای پیدا کردن شوهر مناسب است و دختری به زیبایی آگاتا که حالا هم دو خواستگار مصمم دارد، نیازی به دانشگاه رفتن ندارد. بعد از همان دعوا بود که آگاتا با جرجی صحبت کرده و گفت هر چه که پیش آمد بداند که او همیشه دوستش خواهد داشت. از این ماجرا چند روز گذشت و بعد از آن دو سه روزی می شد که خبری از آگاتا نشد. البته این اولین باری نبود که آگاتا به خانه نمی آمد، بعضی شب ها توی غار می ماند و بعضی وقتا هم به کار مشغول بود که بعدش هم تنبیه می شد ولی این بار فرق می کرد بعد از آن دعوا، آگاتا تمام پس انداز خود را به همراه لباسی زیبا و سبز آبی رنگ که مامان به عنوان هدیه به او داده بود برداشته و رفته بود. او با کفترباز ها فرار کرده بود. هر ساله تعداد زیادی کبوترهای وحشی به شهر آن ها می آمدند و دانه های سیاه بلوط را می خوردند برای همان هم هر ساله بعد آمدن کبوترها، کفر بازها و شکارچیان به شهرشان می آمدند و آنها را شکار می کردند. حالا بعد رفتن کفتر بازها آگاتا هم با آن ها رفته بود. جرجی فکر می کرد که او با برداشتن پس اندازش برای رفتن به دانشگاه رفته است. اما مسیر دانشگاه با مسیری که کلانتر با تحقیقاتی که از مسیر رفتن کفتر بازها بدست آورده بود فرق می کرد و طی یک هفته کلانتر با جسدی به اندازه ی یک گربه ی مُرده برگشته بود که فقط از آثار آگاتا، همان لباس سبز آبی را همراه داشت و این سندی برای مرگ آگاتا محسوب نمی شد. ولی پدر بزرگ و مامان این مرگ را پذیرفته بودند. اما جرجی که اصلا این شواهد را نمی پذیرفت تصمیم گرفت تا به دنبال خواهرش بگردد و اولین چیزی که لازم داشت یک اسب بود ولی...

 


برشی از متن کتاب


هیچ چیز مثل برگشتن، قطعی و نهایی نیست. من و بیلی دوباره در داگ هالو بودیم. ظهر بود. داشتیم کنار رودخانه ی اسموک ناهار می خوردیم. به قطاری نگاه کردم که توی ایستگاه توقف کرد؛ و برای اولین بار پیش خودم گفتم: دارم برمی گردم خونه. رُک و راست با هم حرف نزده بودیم. لزومی نداشت حرفش را بزنیم. این یک نتیجه ی از پیش تعیین شده بود. هیچ مدرک جدیدی وجود نداشت. جست و جوی ما در اطراف آن نا کجا آباد، به هیچ جایی نرسیده بود: بیلی هیچ چیز روی تپه ها پیدا نکرد، من هم چیزی از کنار رودخانه دستگیرم نشد. بیلی گفت پدرش حتماً جستجوی کاملی انجام داده، و به هر حال، پانزده روز از فرار آگاتا گذشته. خیلی دیر آمده بودیم. جز برگشتن به خانه چه کار می توانستم بکنم؟ به نا کجا آباد رفته بودم. از تمام کسانی که در داگ هالو دیدم پرس و جو کرده بودم. هیچ چیزی برای پیدا کردن نبود. ناهارم مزه ی خاک اره می داد. نان، پنیر و گوشت خشک شده ی ناهارمان خیلی هم نامرغوب نبود، اما هیچ چیز در دهانم مزه نداشت. تنها چیزی که می خواستم، چیزی بود که نمی توانستم داشته باشم: بودنِ خواهرم. از اینجا به بعد باید خودم همراه خودم می شدم. مشکل اینجا بود که زیاد از خودم خوشم نمی آمد. در طول این سفر، کشف ناخوشایندی کرده بودم. کشف کرده بودم که من عمداً حقایق را انکار می کنم، حتی وقتی حقایق جلوی چشمم توی یک جعبه ی چوب کاج جمع شده اند و در جعبه باز است. بعد، بالاخره مزه ای را حس کردم... تلخی. متنفر بودم از اینکه پدر بزرگ بپلت، کلانتر و بیلی از نقشه ی من استفاده کرده اند تا خودشان نقشه بکشند. بدتر از آن، متنفر بودم از اینکه نقشه شان گرفته بود: من راه افتاده بودم و تا اینجا آمده بودم. توجیه شده بودم. خدا شکر! حقیقت را فهمیدم! خواهرم مُرده! فریاد زدم: آگاتا مُرده. تکه نانی را توی رودخانه پرت کردم که از زیر پایم می گذشت. مگه همین رو نمی خوای بشنوی؟ حالا که دارم بر می گردم خونه کلی تغییر کرده م. الان یه دختر خوش اخلاق و شیرینم! بیلی جواب نداد. فقط یک تکه نان گاز زد. بعد از اینکه تکه نانِ توی رودخانه چند متر از ما فاصله گرفت، بیلی دستش را دراز کرد و گونه ام را لمس کرد. هیچ کدوم از برادرای من هیچ وقت نتونسته ن این جوری صورتشون رو داغون کنن. درد داره؟ گفتم: الان که یادم انداختی، آره. متوجه شده بودم که اطراف گونه ام دارد داغ می شود. چشم چپم نمی توانست راحت باز شود. انگشت های بیلی روی صورتم مثل مرهم بود. می دانستم بیلی دارد همان کارهایی را برای من می کند که در موقعیت های مشابه برای برادرهای کوچک ترش انجام می دهد. خیلی آش و لاش شدی. تا من دارم وسایل ناهارو جمع می کنم، خودت رو تمیز کن. بازویش را گرفتم. من کشتمش. اگه به آقای اُلمستد نگفته بودم... بیلی فوراً برگشت. نکن! دارم بهت هشدار می دم. می دونم. من بهش شلیک نکردم. اما اگه ماجرا رو ول می کردم این جوری نمی شد. یا اینکه با آگاتا حرف می زدم. یا هر کاری می کردم جز حرف زدن با آقای اُلمستد...بیلی شانه ام را گرفت و محکم فشار داد. نمی خوام به این حرفا گوش کنم. خودت را تمیز کن. داریم می ریم خونه. بیلی ولم کرد و بدون اینکه نگاهی به عقب بیندازد، رفت سمت حیوان ها. عصبانیتش ساکتم کرد. شاید حق با او بود. کی می توانست این چیزها را بشنود و تحمل کند! خجالت کشیدم‌ سعی کردم محکم تر از این حرف ها باشم...

  • نامزد 1 جایزه -برنده ی 4 جایزه
  • نویسنده: ایمی تیمبرلیک
  • مترجم: نیلوفر امن زاده
  • انتشارات: پرتقال


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب کبوترهای وحشی - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل