loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب چگونه اوبلیکس وقتی بچه بود در دیگ معجون جادویی افتاد

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب چگونه اوبلیکس وقتی که بچه بود در دیگ معجون جادویی افتاد نوشته ی رنه گوسینی، تصویرگری آلبرت اودرزو و ترجمه ی مهدی بهرامی توسط انتشارات سامر به چاپ رسیده است.

داستان از مجموعه کتاب های آستریکس انتخاب شده است. " آستریکس " و دوستش " اوبلیکس " دو قهرمان دهکده گل ها هستند و هر دو از جنگجویانی هستند که مقابل ارتش روم جنگیده اند. آن ها از کودکی با هم همسایه بودند و مادر آستریکس آرزویش این بود که پسرش همانند پدرش از جنگاوران دهکده باشد. او از همان کودکی باهوش بود و برعکس، دوستش اوبلیکس، پسر چندان باهوشی نبود و با داشتن هیکل درشت کمی بی دست و پا و ترسو بود. معلم آن ها " جادوفیکس " به آنها درس می داد و آن ها را با تاریخ و زبان و جغرافیای گل ها آشنا می کرد. جادوفیکس تنها کسی بود که در آن دهکده تغییر نکرده بود و چهره اش همان طور مانده بود. هر وقت رومی ها به دهکده حمله می کردند، مردان جنگجو از معجون جادویی جادوفیکس می خوردند و با زور بازوی مضاعف و قدرت بیشتر به میدان جنگ می رفتند. در روزهای جنگ مدرسه تعطیل می شد، زیرا جادوفیکس مشغول تهیه ی معجون نیرو زا بود. در یکی از این جنگ ها که مردان برای جنگ به بیرون دهکده رفته بودند و زن ها مشغول آشپزی بودند، و بچه های مدرسه هیچ کاری نداشتند، تصمیم گرفتند در یک بازی مثل پدرانشان به جنگ رومی ها بروند و از آن جایی که هیچ دشمنی نداشتند، اوبلیکس را به عنوان رومی ها انتخاب کردند و قبل از اینکه آستریکس بتواند به دوستش کمک کند، بچه ها به او حمله کردند. آستریکس که نگران دوستش بود به او پیشنهاد داد تا به خانه ی جادوگر بروند و اوبلیکس مقداری از معجون جادویی را بنوشد تا دیگر بچه ها نتوانند او را بزنند. آن ها وارد خانه ی جادوگر شدند و.....

 


برشی از متن کتاب


من دوستان خیلی زیادی داشتم. مثل جیغوفونیکس که دوست داشت وقتی بزرگ شد شاعر و خواننده شود که متأسفانه به آرزویش هم رسید! یا فلزماتیکس که پدرش سازنده ی اسلحه برای افراد دهکده بود. اما دوست بسیار صمیمی من، که در همسایگی ما زندگی می کردند اوبلیکس بود؛ خانه ی اوبلیکس درست دیوار به دیوار خانه ی ما قرار داشت که گاهی اوقات این جریان زیاد جالب نبود چون پدرش سازنده ی تخته سنگ ( منهیر ) بود! اوبلیکس نسبت به سن و سال و جثه ی بسیار کوچکش اشتهای خیلی زیادی داشت و عاشق غذا خوردن بود. او پسر خیلی مهربان و البته بسیار حساسی بود. تعجب می کنید اگر بگویم از دعوا کردن اصلا خوشش نمی آمد و بسیار آرام بود. به همین خاطر بچه های دیگر همیشه دستش می انداختند و او را خاله سالی صدا می کردند. تنها کاری که اوبلیکس می کرد این بود که لبخندی به این همه مسخره کردنش بزند و این من بودم که گاهی مجبور می شدم تا از او دفاع کنم. فکر می کنم دوستی ما از همان جا شکل گرفت و آغاز شد و به خاطر آن دوران بود که اوبلیکس همیشه غذای مورد علاقه اش یعنی قوچ وحشی را با من تقسیم می کرد.   "آهای اوبلیکس! تو مثل دخترها می مونی! فهمیدی؟ مثل دخترها!!!" "دوست من را مسخره می کنی؟! حالا حالیت می کنم با کی طرفی!" "جدا؟ مثلا چی کار می کنی؟"   خب بگذارید کمی از بازی هایمان برایتان تعریف کنم. البته بازی هایی که در مدرسه انجام می دادیم. بله، درست خواندید. مدرسه! چندین سال قبل از میلاد مسیح در دهکده ی ما مدرسه وجود داشت و معلم مان هم جادوفیکس بود. هر جادوگری که می خواست معلم ما بشود اول باید دیپلمش را می گرفت که باید بگویم جادوفیکس بهترین کسی بود که در این زمینه دیپلم گرفته بود. البته یک جورایی هم مجبور بود که بهترین باشد! .....

نویسنده: رنه گوسینی مترجم: مهدی بهرامی تصویرگر: آلبرت اودرزو انتشارات: سامر

رنه گوسینی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب چگونه اوبلیکس وقتی بچه بود در دیگ معجون جادویی افتاد" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل