loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب چهره ی یک غریبه - آن پری

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب چهره ی یک غریبه نوشته ی آن پری با ترجمه ی بیتا ابراهیمی توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.

کتاب "چهره ی یک غریبه" اثر "آن پری"، نویسنده ی صاحب نام انگلیسی است که داستانی پلیسی و مهیج را در اختیار مخاطب قرار می دهد. شخصیت اصلی قصه، "ویلیام مونک"، مردی جوان و کارآگاهی سرشناس و حرفه ای می باشد که در ابتدای داستان می خوانیم، بر اثر حادثه ی تصادف، به مدت سه هفته در بیمارستان بستری بوده و هم اکنون، هیچ چیزی از گذشته و نام و نشان خود، به یاد نمی آورد. حتی لحظه ای که پرستار او را با اسم واقعی اش خطاب می کند، ذره ای از خاطرات و هویتش برایش زنده نشده و این موضوع شوک بزرگی را به او وارد می سازد. در یکی از روزها، بازرس "رانکورن"، یکی از همکاران ویلیام، به ملاقات او آمده و پس از ابراز خوشحالی از مشاهده ی بهبود وضعیت جسمانی مونک، در مورد علت حضورش در محل تصادف، از او سوال می کند؛ اما ویلیام سخنی بر لب نیاورده و به دلیل ترس های درونی، از بیان این که حافطه اش را به کلی از دست داده، خودداری نموده و رانکورن را غرق در ناامیدی و یاس می کند. تا این که، پس از به دست آوردن سلامت نسبی خود، لباس های شخصی اش را تحویل گرفته و از بیمارستان مرخص می شود. وی مقداری پول، یک دستمال نخی و رسید فاکتوری از خیاطی را در جیب لباسش پیدا کرده و پس از مشاهده ی نام خویش و نشانی ای به ظاهر متعلق به محل سکونتش، بر روی این کاغذ، سوار بر درشکه شده و بدون داشتن هیچ پیش زمینه ای و شناختی، به سوی آدرس مورد نظر حرکت کرده و با ماجراهایی خواندنی مواجه می گردد.


برشی از متن کتاب


چشم باز کرد و چیزی جز خاکستری کم رنگی بالای سرش ندید، یکدست، مثل آسمان زمستان، سنگین و تهدیدآمیز. پلک زد و دوباره نگاه کرد. به پشت خوابیده بود. سطح خاکستری سقف بود، کثیف از گرد و خاک و دود سال ها. آرام تکان خورد. تختی که رویش خوابیده بود سفت و کوتاه بود. تلاش کرد بلند شود و بنشیند و فهمید کار بسیار دردناکی است. سینه اش تیر کشید، دست چپش پانسمان شده بود و درد می کرد. به محض این که نیم خیز شد، درد کوبنده ای در سرش حس کرد، انگار چکشی به پشت چشمانش می کوبیدند. یک بستر چوبی دیگر درست مثل تخت خودش کمی دورتر بود و مردی با چهره ای وا رفته روی آن دراز کشیده بود و بی قرار می جنبید، پتوی خاکستری اش به هم پیچیده و پیراهنش از عرق لک شده بود. پشت او هم فرد دیگری بود که پانسمانی غرق در خون پاهایش را پوشانده بود و پشت آن هم یکی دیگر و همین طور تا انتهای اتاق بزرگ که به شومینه ای سیاه و سقف دود گرفته ی بالایش می رسید. وحشت در وجودش دوید، پوستش مورمور شد. در زندان بود! خدا می داند چه طور از این جا سر درآورده بود. خواب می دید؟ اما هوا کاملا روشن بود! به سختی جابه جا شد و حیرت زده به دور و بر اتاق نگاه کرد. همه ی تخت ها اشغال بود و کسانی کنار دیوارها به صف شده بودند. هیچ زندانی در کشور اجازه ی چنین کاری را نمی دهد! باید بلند شوند و کار کنند؛ حتی اگر طبق دستور زندان کار نکنند، برای خودشان هم که شده باید تکان بخورند. گناه تنبلی حتی برای بچه ها هم بخشودنی نیست. حتما بیمارستان بود! نمی شود جز این باشد! با احتیاط دوباره دراز کشید و به محض این که سرش به بالش پوشالی رسید، آرامش در وجودش دوید. اصلا به یاد نمی آورد چه طور از چنین جایی سر درآورده بود، یادش نمی آمد آسیب دیده باشد؛ البته شک نداشت که زخمی بود، دستش خشک بود و فرمان نمی برد و درد عمیقی در استخوانش حس می کرد و هر بار که نفس می کشید درد تیزی در سینه اش می پیچید. توفانی در سرش برپا بود. چه بر سرش آمده؟ احتمالا حادثه ی بزرگی رخ داده بود، فروریختن یک دیوار، پرت شدن از روی اسب، افتادن از بلندی؟ اما هیچ چیز یادش نیامد، حتی خاطره ای کوتاه از لحظه ی ترسناک یک حادثه . هم چنان در ذهنش کندوکاو می کرد که چهره ای خندان بالای سرش ظاهر شد و صدایی شاد گفت: «خب پس، دوباره بیدار شدی؟» به چهره ی گرد بالای سرش خیره شد. صورتی پهن و گرد بود و پوستی خشک و لبخندی گشاده داشت که دندان های خرابش را نشان می داد. سعی کرد ذهنش را پاک کند. گیج و مبهوت گفت: «دوباره؟» گذشته برایش مانند خواب بی رویایی بود، راهرویی سفید که گویی ابتدایی نداشت. صدا با مهربانی گفت: «خودتی، همونی که بودی. هیچی از دیروز تا امروز یادت نمونده، درسته؟ اگه بفهمم اسم خودت رو هم نمی دونی تعجب نمی کنم! خب حالت چه طوره؟ دستت چه طوره؟» «اسمم؟» چیزی در ذهنش نبود، هیچ چیز. صدا با لحنی شاد و صبور گفت: «آره. خب، اسمت چیه؟» باید اسمش را می دانست! معلوم بود که باید بداند. اسمش ـ ثانیه ها خالی گذشتند. صدا اصرار کرد: «خب؟» تلاش کرد. هیچ چیز جز وحشت صرف وجود نداشت ـ توفانی در سرش، چرخان و خطرناک، و بی هیچ تمرکزی. «یادت نمی آد!» صدا با بی خیالی از موضوع گذشت. «فکرش رو می کردم. خب پلیس این جا بود، پریروز، و گفت که اسمت مونکه، ویلیام مونک. خب بگو ببینم چی کار کردی که پلیس دنبالته؟» با دستان بزرگش بالش را فشرد و پتو را صاف کرد. «دلت یه نوشیدنی گرم می خواد؟ حسابی هوا سرده، حتی این تو. ژوئیه ست ولی انگار نوامبره! برات یه نوشیدنی گرم و صبحانه می آرم، چه طوره؟ بیرون داره سیل می آد. بهتره همین تو بمونی.» نامش را تکرار کرد: «ویلیام مونک؟» «درسته، این چیزی بود که پلیس گفت. یکی بود به اسم رانکورن، آره، آقای رانکورن، فکر کنم بازرس بود یا چنین چیزی!» یکی از ابروهای ...

(مجموعه ادبیات پلیسی) نویسنده: آن پری مترجم: بیتا ابراهیمی انتشارات: قطره


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب چهره ی یک غریبه - آن پری" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل