loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب چند داستان کوتاه | انتشارات هیلا

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

درباره‌ی کتاب چند داستان کوتاه

کتاب چند داستان کوتاه اثر کازوئو ایشی گورو، ارنست همینگوی، گابریل گارسیا مارکز و آنتوان چخوف با ترجمه و تحلیل شادمان شکروی توسط انتشارات هیلا به چاپ رسیده است. کتاب "چند داستان کوتاه" مجموعه‌ی هشت داستان کوتاه خارجی تحت عناوین "غروب دهکده"، "کت قهوه‌ای"، "زمان نبوغ"، "یک داستان خیلی کوتاه"، "قایق مغروق بر کرانه‌ی خشکی"، "مرد سرخوش"، "بوسه" و "ایستگاه راه آهن" را در بر می‌گیرد. هر یک از داستان‌های این کتاب، طبق گزینش شخصی مترجم، به گونه‌ای انتخاب شده تا نکاتی مهم و قابل تامل را به مخاطب ارائه دهد.

"شکروی"، پس از تدوین محتوای حکایت ها، تحلیل هایی خواندنی را نیز در باب متن قصه بیان نموده و موجب افزایش درک مقصود و مفهوم نویسنده، توسط خواننده می گردد. به طور مثال در داستان "غروب دهکده"، شخصیت اصلی قصه، "فلچر"، مردی مسن و عاشق سفر می باشد که پس از گذشت سال ها، به دهکده ای که زمانی در آن زندگی می کرده بازگشته و در پی یافتن دوستان و آشنایان قدیمی خویش است. روستا به حدی تغییر یافته که نمی تواند مسیر خود را باز یابد. از همین روی تصمیم می گیرد به طور شانسی، در یکی از کلبه ها را کوبیده و جایی را برای سکونت و استراحت شبانه اش دست و پا کند.

در همین هنگام دختری بیست ساله به سوی او آمده، فیلچر را با نام صدا زده و از دیدارش ابراز شعف و شادی می کند. این موضوع موجب شگفتی فیلچر می شود زیرا سن دختر کمتر از آن است که وی را بشناسد. در واقع شخصیت قصه، در سال های جوانی اش عضو گروه معروفی بوده که همه ی دهکده با آن ها آشنایی داشتند؛ هم اکنون نیز، با گذشت سال ها از آن دوره ی طلایی، هم چنان وصف این گروه و اعضایش، نقل محافل اهالی دهکده است. پس از پایان یافتن صحبت این دو شخص، در کلبه ی مورد نظر باز شده، پیرمردی در چارچوب در ظاهر گشته و فیلچر را به داخل خانه دعوت می کند. با ورود مرد قصه به داخل کلبه، حجم زیادی از خاطرات قدیمی به ذهنش هجوم آورده و او را درگیر گذشته ای شیرین و جذاب می نماید.

بخشی از کتاب چند داستان کوتاه

غروب دهکده

کازوئو ایشی گورو

زمانی بود که می توانستم هفته های زیادی پشت سر هم در انگلستان سفر کنم و از نظر ذهنی هم مشکل خاصی نداشته باشم. زمانی که اگر هم چیزی دستم را نمی گرفت، حداقل خود سفر به هیجانم می آورد. حالا که سنم بالا رفته، خیلی زود گیج می شوم. بنابراین وقتی که درست بعد از غروب به دهکده رسیدم، نتوانستم هیچ کدام از دوستان و آشنایانم را پیدا کنم. نمی توانستم باور کنم که در همان دهی باشم که در گذشته ای نه چندان دور، در آن زندگی کرده بودم و حالا چنین تاثیری رویم داشت.

هیچ چیزی که نشانی از آشنایی داشته باشد نبود و من همین طور قدم می زدم و دور خودم می چرخیدم. کوچه هایی که به شکل زننده ای روشن بودند و در دو طرف آن ها کلبه های سنگی که وجه مشخصه آن ناحیه محسوب می شدند، قرار داشتند. کوچه ها اکثر مواقع آن قدر باریک می شد که بدون بالا بردن ساک یا آرنج ها از روی دیوارهای کج و معوج، نمی توانستی قدمی به جلو برداری. با وجود این سعی می کردم تعادل خودم را حفظ کنم.

تلوتلوخوران در تاریکی می رفتم به امید این که زودتر به میدان دهکده برسم ــ جایی که حداقل می توانستم راهم را پیدا کنم ــ یا این که یکی از اهالی را ببینم. وقتی بعد از مدتی صرف وقت بیهوده هیچ کدام را نتوانستم انجام بدهم، احساس خستگی کردم و تصمیم گرفتم بهترین کار ممکن را انجام دهم. یعنی این که به طور شانسی یکی از کلبه ها را انتخاب کنم، درش را بکوبم و امیدوار باشم که یک نفر تویش باشد که مرا به خاطر بیاورد و در را به رویم باز کند.

در زهوار در رفته ای توجهم را جلب کرد. سردر آن به قدری پایین بود که برای وارد شدن باید کاملاً خم می شدم. نور ضعیفی از لبه دور در بیرون می زد و من می توانستم صدای گفتگو و خنده را بشنوم. در را محکم کوبیدم تا مطمئن بشوم که افراد درون کلبه صدای آن را میان صحبت هایشان می شنوند ولی به جای آن ها یک نفر از پشت سرم گفت:

«سلام!»

برگشتم و دختر جوانی را دیدم که حدود بیست سال داشت. شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده بود و شنل پاره ای به تن داشت. در تاریکی و کمی دورتر از من ایستاده بود. گفت:

«درست از جلو من رد شدید. من شما را صدا هم زدم.»

«جدا؟ متاسفم. قصد بی ادبی نداشتم.»

«شما فلچر هستید. این طور نیست؟»

با کمی تعارف، جواب دادم:

«بله.»

«وقتی از کنار کلبه ما رد شدید، وندی شما را شناخت. خیلی هیجان زده شدیم. شما یکی از افراد همان دسته مشهور هستید، نیست؟ با دیوید مگیس و بقیه؟»

گفتم: «بله خوب. اما مگیس آن قدرها هم مهم نبود. تعجب می کنم که میان همه ما چطور او به خاطرتان مانده. خیلی ها بودند که از او مهم تر بودند.»

تعدادی از اسامی را ردیف کردم و برایم جالب بود که می دیدم سرش را طوری تکان می دهد که انگار تک تک آن ها را می شناسد. گفتم:

«این ها که خیلی قبل از شما بوده اند. تعجب می کنم می بینم که انگار خیلی خوب ماجرای همه شان را می دانید.»

«بله خوب. خیلی قبل از ما بودند ولی ما در مورد دسته شما خیلی چیزها می دانیم. از پیرهایی که هم دوره شما هم بودند بیش تر. وندی فورا شما را شناخت. تازه آن هم فقط از روی عکس های تان...


فهرست


فهرست کتاب چند داستان کوتاه

پیش گفتار

غروب دهکده

کازوئو ایشی گورو و غروب دهکده

مردی با کت قهوه‌ای

شروود آندرسن و مردی با کت قهوه ای

زمان نبوغ

ویلیام سارویان و زمان نبوغ

یک داستان خیلی کوتاه

ارنست همینگوی و یک داستان خیلی کوتاه

قایق مغروق بر کرانه خشکی

گارسیا مارکز قایق مغروق بر کرانه ی خشکی

مرد سرخوش

آنتوان چخوفو مرد سرخوش

بوسه

ایساک بابل و بوسه

در ایستگاه راه آهن

ایساک بابل و در ایستگاه راه آهن

منابع



  • نویسندگان: کازوئو ایشی گورو، ارنست همینگوی، گابریل گارسیا مارکز، آنتوان چخوف و...
  • ترجمه و تحلیل: شادمان شکروی
  • انتشارات: هیلا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب چند داستان کوتاه | انتشارات هیلا" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل