loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب پینوکیو - افق

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب پینوکیو اثر کارلو کولودی و ترجمه ی بهروز غریب پور توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

ماجراهای پینوکیو رمانی ایتالیایی است که شخصیت اصلی آن آدمکی چوبی به نام پینوکیو می باشد و دماغ چوبی او مشخصه ی بارز این شخصیت تخیلی است. داستان درباره ی پیرمرد نجاری است به نام "پدر ژپتو" که تنها زندگی می کند و فرزندی ندارد. او با درست کردن اشیا چوبی امرار معاش می کند. روزی با چوب های اضافی عروسک چوبی می سازد و نام آن را پینوکیو می گذارد با خودش فکر می کند که ای کاش عروسک به پسر بچه ای واقعی تبدیل شود و او از تنهایی در بیاید. پری مهربانی که همیشه از دور شاهد تنهایی پدر ژپتو است با زنده کردن عروسک آرزوی پیرمرد را برآورده می کند . مدتی می گذرد و پدر ژپتو، پینوکیو را مثل تمام کودکان به مدرسه می فرستد. پینوکیو در راه مدرسه از روی سادگی و خوش قلبی گول روباه مکار و گربه ی حیله گر را می خورد و به تماشای نمایش خیمه شب بازی می رود. در آن جا روباه مکار او را به صاحب خیمه شب بازی می فروشد. پینوکیو که دیگر چاره ای ندارد با جوجه اردکش "جینا" همراه آن ها از شهری به شهر دیگر می رود و ستاره ی نمایش خیمه شب بازی می شود. تا این که تصمیم می گیرد به خانه برگردد و در راه دوباره گربه و روباه او را می بینند و با مکر و حیله سکه هایی که از صاحب خیمه شب بازی گرفته است از چنگش در می آورند. پینوکیو درمانده به سمت جنگل می رود و در آن جا ماجراهای بسیاری برایش رخ می دهد... شاید بارها و بارها داستان پینوکیو را خوانده یا شنیده باشید. اما این مجموعه از نسخه ی اصلی اثر و بدون هیچ تغییری به زیبایی ترجمه شده و ابعاد کتاب (رحلی)، همراه با ورق های براق و تصاویر فوق العاده آن را به اثری نفیس تبدیل کرده است.

 


برشی از متن کتاب


عروسک چوبی دیگر نای دویدن نداشت و آماده بود تا تسلیم شود، اما یک دفعه چشمش به کلبه سفید افتاد، آن قدر سفید که انگار برف رویش را پوشانده بود سفیدی کلبه چنان بود که در انبوه درختان و سبزه زار جنگل و از فاصله دور بسیار دیده می. شد. پینوکیو با خودش گفت: «اگه خودم رو به اون کلبه برسونم، از دستهای این قاتل ها جون سالم به در می برم.» با این امید دوباره جان تازه گرفت باز هم دوید. بهتر است بگویم می دوید و می جهید، اما قاتل ها دست بردار نبودند و آنها هم به امید به چنگ آوردن سکه ها در فاصله نزدیک به او مثل خودش می دویدند و می جهیدند. پینوکیو هرطور بود بعداز  نزدیک به دو ساعت دویدن بالاخره خودش را به کلبه رساند و بدون معطلی شروع کرد به کوبیدن در، در حالی که صدای نفس های قاتل ها را می شنید. چند بار در زد و هر بار شدت ضربه هایش را بیشتر کرد، اما کسی جواب نداد و در باز نشد البته صداهایی از توی کله می شنید و مطمئن بود که کسی در حال رفت و آمد است. ناچار با تمام زورش لگدی به در زد و این بار پنجره‌ای باشد و بانویی را دید که چهره اش مثل پری بود. موهای به رنگ آبی، صورتی سفید و مهتابی رنگ داشت. انگار از توی کتاب قصه‌های پریان بیرون آمده بود. پریزاده ی گیس آبی با چشمهایی بسته و در حالی که دست هایش را مثل صلیب به سینه زده بود، به لبه پنجره نزدیک شد و با دهان بسته و صدایی که انگار از دور دست ها می آمد گفت: «اینجا کسی نیست! همه رفته اند.» پری زاده گفت: «کسی این جا نیست که در را برای تو باز کند. همه مرده‌اند. همه رفتنه اند. من هم رفته ام. من هم مرده ام.» _ مردی؟ _ اگه مردی این جا چه کارمی کنی؟ _ منتظرم که تابوتم را بیاورم و مرا به گورستان ببرند ... و بر پنجره را بست و ناپدید شد. پینوکیو با صدای بلند و پر از التماس گفت: «ای پریزاده گیسو آبی محض رضای خدا به من رحم کن. حداقل تو در رو به روم باز کن. اگه پناهم ندی قاتل ها تکه تکه ام می کنن ... » اما جمله را تمام نکرده بود که دو قاتل سیاهپوش خودشان را به او رساندند و دستگیرش کردند و بر سرش فریاد زدند: «حالا تو چنگ مایی و نمی‌توانی فرار کنی.» پینوکیو مثل بید می لرزید و باور کرده بود که این بار مرگ به سراغش آمده و قاتلان او را می کشند. سکه‌ها در دهانش از لرزش او جیرینگ جیرینگ به صدا درآمده بودند. قاتلان گردنش را گرفتند و فریاد زدند: «دهنت را باز می کنی یا نه؟ ... خفه خون گرفته و حرف نمی زنی؟ باشه، حالا می بینی که چه جوری دهانت را باز می کنیم.» بعد از این تهدید جدی دو کارد تیز بیرون آوردند و دو ضربه به او زدند تا زخمی اش کنند، اما موفق نشدند چون بدن عروسک از چوب سفت و سخت بود. به جای این که بدن پینوکیو آسیب ببیند، کارد‌ها شکستند و از دو کارد تیز فقط دسته های شان در دست های قاتلان باقی ماند. یکی از آن ها گفت: باید دارش بزنیم. این بهترین کاره. این شد که دست های پینوکیو را بستند و طنابی به گردنش انداختند و از شاخه های درخت بلوط تنومندی که نزدیک شان بود حلق آویزش کردند و در انتظار مرگ روی سبزه ها نشستند. اما مگر پینوکیو می مرد؟! یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت انتظار کشیدند امانه پینوکیو مرد و دهانش باز شد. بعد از ساعت ها انتظار بلاخره قاتل ها خسته شدند و به او گفتند: «تا فردا همین جوری می مونی. امیدواریم که سر عقل بیایی و با ادب و احترام دهانت را باز کنی و سکه هات رو به ما تقدیم کنی.» قاتل ها که رفتند، بادی شروع به وزیدن کرد که پینوکیو را مثل پاندول ساعت یا ناقوس کلیسا تاب می داد و او هزار بار مرگ را به چشمش دید. حلقه طنابی که دور گردنش انداخته بودند، هر نفس تنگ تر می شد تا آن جا که نفس کشیدن برایش سخت شده بود با وجود این هنوز امیدوار بود که کسی بیاید و نجاتش بدهد. اما خبری از نجات دهنده نبود و او از زنده ماندن قطع امید کرد و درست در همان لحظه به یاد پدرش افتاد گفت: «ای بابا ای عزیزم دلم می خواست که الان اینجا بودی تا  می دیدمت.» این را گفت و نفسش گرفت انگار که مرده باشد خاموش ماند.

نویسنده: کارلو کولودی تصویرگر: روبرتو اینوچنتی مترجم: بهروز غریب پور انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب پینوکیو - افق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل