کتاب وینی خرسه | انتشارات پرتقال

درباره کتاب وینی خرسه از انتشارات پرتقال

کتاب وینی خرسه از دسته کتاب‌های داستان کودک و نوجوان، داستان خرسی است که روزی جزء ارتش شد و به همین دلیل به شهرت رسید، در این اثر آلبوم عکس‌ها و خاطرات این خرس و صاحبش نیز قرار دارد.

داستان اینطور شروع می‌شود که حدود صد سال قبل دامپزشکی به اسم "هَری کول بورن" در شهر "وینی پِگ" زندگی می‌کرد که پزشکی ماهر بود. روزها از زندگی او می‌گذشت تا این که در نزدیکی مرز کشورشان جنگی رخ داد و او تصمیم گرفت برای کمک به اسب‌های ارتش به جنگ برود. او سوار قطاری پر از سرباز شد و به طرف مرز و اقیانوس‌شان حرکت کرد.

روزها و شب‌های متوالی در قطار سپری شد و بالاخره قطار در ایستگاهی توقف کرد و هری برای هوا خوری تصمیم گرفت در ایستگاه قدمی بزند در همین لحظه مردی را دید که یک بچه خرس همراهش است و فهمید که آن مرد شکارچی ست که جان مادر خرس را گرفته و مجبور شده تا از بچه خرس نگه داری کند.

اما به نظرش این خرس با بقیه ی خرس ها فرق می کرد و بالاخره تصمیم گرفت تا آن خرس را با قیمت زیادی از آن شکارچی بخرد و همین کار را کرد و خرس را سوار قطار کرد. اما سرهنگی که رئیس سرباز ها محسوب می شد با کار هری مخالفت می کرد تا اینکه خرس کوچک ایستاد و انگار به سرهنگ سلامی نظامی داد و همان جا سرهنگ هم از خرس خوشش آمد و هری تصمیم گرفت نامش را ” وینی پگ ” بذارد و حس کند که در کنار خرس کوچولو هیچ گاه از شهرشان دور نیست.

این طوری بود که وینی خرس به ارتش راه پیدا کرد و عضو کوچک سرباز های ارتشی شد. او در جهت یابی و پیدا کردن وسایل های پنهان شده مهارت زیادی داشت و هری هم خیلی چیز های دیگر را یادش می داد. تا اینکه جنگ اصلی شروع شد و هری باید تصمیم می گرفت که آیا وینی را با خود به جنگ ببرد یا او را در باغ وحشی بگذارد تا از آن مراقبت کنند و در نهایت تصمیم گرفت...

بخشی از کتاب وینی خرسه از انتشارات پرتقال

وینی توی ارتش بود. هری به او یاد داده بود صاف بایستد و سرش را بالا بگیرد و گردنش را این طرف و آن طرف بچرخاند؛ به همین راحتی! او هم خیلی زود وظایف مخصوص خودش را به عهده گرفت.

حتی سرهنگ هم موافق بود که وینی، خرسی با ارزشی است. جهت یابی او در کل ارتش از همه بهتر بود.

فکر می کنی اگر چیزی را قایم می کردند، او می توانست پیدایش کند؟ البته که می توانست! اگر خیلی دور بود چی؟ یا از آن هم دور تر؟ باز هم می توانست! سرهنگ با هیجان گفت: این خرس خیلی با ارزش است!

عصر که می شد، هری و وینی خسته تر از آن بودند که بتوانند تکان بخورند.

هر وقت هری به وینی و سفر طولانی اش به آن طرف اقیانوس فکر می کرد، مغزش به او می گفت: نباید. نمی توانم.

اما قلبش، مغزش را راضی کرد.

تا آن روز پیش نیامده بود آن همه آدم و حیوان سوار کشتی شوند و به آن طرف اقیانوس اطلس بروند. سی کشتی با هم راه افتادند که حدود 36000 مرد و 7500 اسب سوارشان بودند و البته یک خرس به نام وینی.

و بالاخره به انگلستان رسیدند، سربازان برای تمرینات نظامی به دشت سالیسبوری رفتند، جایی که باران می بارید و باران می بارید و باران می بارید.

اما این چیز ها برای وینی مهم نبود. او نماد نیرو های پیاده نظام کانادایی بود و با اقتدار تمام سر پستش حاضر می شد.

یک روز که وینی داشت توی چادر نَرمِش می کرد، هری دوان دوان وارد شد و با خنده گفت: اگر بخواهی همین جور ادامه بدهی، کل اردوگاه روی سرمان خراب می شود!

وینی دیگر بزرگ شده بود.

زمستان بود که دستور جنگ آمد. وینی با غرور کنار مرد ها می ایستاد تا عکس بگیرد. سرباز ها این عکس ها را برای خانواده شان می فرستادند.

هری مدت زیادی فکر کرده بود. مدام توی ذهنش راه های مختلفی را انتخاب می کرد و دوباره می رفت سراغ یک راه دیگر. اما بالاخره قلبش برایش تصمیم گرفت.

یک روز پیش وینی رفت و خیلی جدی گفت: باید با هم به جایی برویم.

وینی گِل روی دماغش را پاک کرد و سرش را به سر هری چسباند.

هری تا شهر بزرگ رانندگی کرد.

او گفت: رسیدیم. اینجا باغ وحش لندن است.

بعد نفس عمیقی کشید.

وینی، قرار است اینجا برای مدتی خانه ی تو باشد.

کتاب وینی خرسه نوشته‌ی لیندزی متیک و ترجمه‌ی نیلوفر امن‌زاده توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

• برنده‌ی 4 جایزه
• داستان واقعی مشهورترین خرس دنیا
• نویسنده: لیندزی متیک
• تصویرگر: سوفی بلکال
• مترجم: نیلوفر امن‌زاده
• انتشارات: پرتقال