loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب وکیل خدا - امیرکبیر

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب وکیل خدا

کتاب وکیل خدا نوشته ی محمدرضا پورمحمد توسط نشر امیرکبیر به چاپ رسیده است.

" عباس " به همراه پدر، مادر و تنها خواهرش در یک خانه ی بزرگ زندگی می کنند. البته در آن جا مستاجر هستند و به جز آنها، پنج خانواده ی دیگر هم در آنجا سکونت دارند. هر سال با شروع فصل پاییز و برگ ریزان، پدر او برگ های درخت چنار بزرگی را که در خیابان آنها قرار دارد و تقریبا از تمام درختان مسن تر و پربارتر می باشد را داخل کیسه هایی جمع می کند و آنها را به عنوان سوخت، به صاحب حمامی که در نزدیکی شان قرار دارد می فروشد و در مقابل هر دو کیسه ده ریال پول می گیرد. امسال هم مانند سال های گذشته با شروع فصل سرما و وزش باد، پدر به دنبال عباس می رود تا پای درخت چنار بروند اما زمانی که به آن جا می رسند هیچ اثری از برگ ها نیست. پدر از دیدن این وضعیت عصبانی می شود و می گوید: چه کسی جرئت کرده است که پیش از من به این جا بیاید؟ حتما فردا زودتر خواهم آمد و به حسابش می رسم. بعد از گفتن این صحبت ها هر دو راهی خانه می شوند. فردای آن روز عباس تصمیم می گیرد با عجله خود را به آن جا برساند تا مبادا اتفاق بدی بیفتد...

داستان اشاره شده در قسمت بالا توضیح مختصری در رابطه با یکی از قصه های آمده درکتاب "وکیل خدا "  می باشد که از چهار داستان کوتاه در یک جلد تشکیل شده است. زبان ساده، صفحات مصور و رنگ آمیزی زیبای تصاویر از جمله نکات مثبت این کتاب می باشد.

 


برشی از متن کتاب


خیابان نزدیک خانه مان درخت های زیادی داشت. اما به جز یک درخت چنار، بقیه ی درخت ها کم شاخ و برگ بودند. پیرمردهای محل می گفتند: تا سی سال پیش این درخت چنار، داخل یک حیاط بزرگ بود، بعد از احداث خیابان، آن حیاط خراب شد و درخت کنار خیابان قرار گرفت. درخت پیر چنار که حالا جزئی از خیابان بود با قامت کشیده اما کمی کج و معوج خود سر به آسمان می سائید. فصل پاییز که فرا می رسید برگ های زردش سطح پیاده رو و کنار خیابان را فرش می کرد. من و بابام زودتر از هر کس به سراغ برگ ها می رفتیم، آنها را جمع می کردیم و به انبار سوخت حمام نزدیک خانه مان می بردیم. صاحب حمام که مرد چاق و قد کوتاهی بود در برابر هر دو گونی برگ درخت چنار، ده ریال به بابام می داد. خوب به یاد دارم آن بعد از ظهر پاییز را. انگار همین دیروز بود، با دو نفر از هم کلاسی ها از حیاط آجر فرش مدرسه بیرون آمدیم. هنوز به آن سمت خیابان نرفته بودیم که صدای آشنایی به گوشم خورد: عباس! عباس! سسر برگرداندم. بابام بود. بابام چهره ی پرصلابت و قامت رشیدی داشت و تا حدودی یک دنده و کله شق بود. سال قبل که غلام حسین- همسایه مان-  برای الاغش از پای درخت چنار برگ جمع کرده بود، بابام با او دست به یقه شد و دو کشیده توی گوشش زد. از آن روز به بعد، نه غلام حسینو نه حتی همکارانش جرئت نکردند از پای درخت چنار برگ حمع کنند. رفتم جلو و گفتم: بابا سلام، خسته نباشید. هم چنان که فرمان دوچرخه اش دستش بود، گفت: سلام، بیا سئارشو که کار زیاد داریم. جلو دوچرخه نشستم و گفتم: بابا مگه چه کار داریم؟...

نویسنده


" محمدرضا پورمحمد " نویسنده و بازنشسته ی صنعت نفت می باشد که بیش از چهار دهه در زمینه ی ادبیات کودکان و بزرگسالان فعالیت داشته و برخی از آثارش در مورد شخصیت ها و حوادثی است که با نفت ارتباط دارند. ماشین بابام، پسر چرم فروش، پنجره های آفتابی و ماهی فروش از جمله آثار ایشان می باشد.

فهرست


. صدای سارها . برگ های خزان .  شاگرد اول . وکیل خدا . شب بعد از امتحان.

نویسنده: محمدرضا پورمحمد تصویرگر: هاله دارابی انتشارات: امیرکبیر


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب وکیل خدا - امیرکبیر" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل