loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب وقتی بابام کوچک بود 2 - آفرینگان

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب وقتی بابام کوچک بود دومین جلد از این مجموعه نوشته ی علی احمدی با تصویرگری رودابه خائف توسط نشر آفرینگان به چاپ رسیده است.

کتاب فوق شامل ده داستان کوتاه است که در تمام آن ها، پسر کوچولو خاطراتی که از پدرش شنیده را به صورت داستان تعریف می کند که یکی از آنها به این صورت است؛ زمان کودکی پدرم، در خانه ها حمام نبود و بچه ها همراه پدر یا مادرشان به حمام عمومی می رفتند. هر وقت موقع حمام کردن می شد بچه ها از ذوق آب بازی کلی خوشحال می شدند؛ اما از طرفی هم به خاطر وجود دلاک ها (کسانی که در حمام های عمومی مردم را می شستند) کمی می ترسیدند. دلاک حمومی که بابا به آن جا می رفت، شخصی به نام اسی بود که به خاطر صورت سیاهش مردم اسی جزغاله صدایش می کردند. همه ی بچه ها از دست اسی فراری بودند چون می دانستند که شست شو زیر دست اسی کم از شکنجه ندارد!. یکی از روزهایی که بابا به حمام رفته بود در گوشه ای ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد که یک مرتبه متوجه نگاه اسی به خودش می شود. در همین لحظه با خودش فکر می کند که باید هر طور شده از دست اسی جزغاله فرار کند. اما به محض دویدن صابونی زیر پایش می رود و او به شدت سر می خورد. خلاصه بابا، جان سالم به در می برد و بعد از چند دقیقه متوجه می شود که اسی برای استراحت در گوشه ای از حمام خوابیده است. او از بین صحبت های دو مرد متوجه می شود که اسی کوره ی حمام را کم می کند تا نفت کم تری مصرف شود و فقط تکه ای که خودش می خوابد گرم شود! بابا با کمی پرس و جو می فهمد که شیر نفتی در زیرزمین حمام وجود دارد که نفت از آن جا وارد لوله شده و درون کوره می ریزد. بابا که خیلی از اسی بدش می آمده با خودش فکر می کند که هر طور شده باید به زیر زمین برود و شیر را بیشتر باز کند. او غافل از این که خودش و بقیه را در چه دردسری می اندازد به زیرزمین می رود و ...

وقتی بابام کوچک بود شامل سه جلد کتاب است که هر کدام تعدادی داستان کوتاه را در خود جای داده اند. راوی داستان یک پسر بچه است و خاطرات دوران کودکی پدرش را که از زبان خود او شنیده است به شکلی بامزه و پرهیجان بازگو می کند. خواندن این کتاب ها برای بچه ها بسیار سرگرم کننده و برای بزرگترها نوستالژی از دوران کودکی شان است. چون اغلب ما نیز، مشابه اتفاق هایی که در کودکی برای شخصیت اصلی داستان ها  رخ داده را تجربه کرده ایم.

 


فهرست


  • دکتر بی اعصاب
  • حمام عمومی
  • پیراهن
  • تمیز باش، عزیز باش
  • پیچ میچ
  • پرورشگاه
  • بازارچه ی خوشمزه
  • بابام مداد رنگی نداشت
  • سیرک
  • آقای دزد چرک و کثیف

برشی از متن کتاب


وقتی بابام کوچک بود، صبح یک روز بهاری، سر میز صبحانه، داشت دولپی نان و پنیر و چای می خورد. مامان بابام گفت: «بچه، مگه از قحطی دراومدی؟! چه خبرته؟! یواش بخور...» بابام که دهانش پر بود و نمی توانست حرف بزند، به طور یکی از لقمه ها را قورت داد و گفت: «مسابقه ی خوردنه. من باید برنده بشم...» مامان بابا نگاهی به جوجه ی بابام انداخت و دید که جوجه کوچولو هم سرش را کرده لای ارزن ها و دارد تند و تند ارزن می خورد. بعد به بابام گفت: «خب، این مسابقه چه جوری تموم می شه؟» بابام گفت: «اگه من یکی و نصفی نون سنگک بخورم برنده ام. تا الان فقط یه دونه خوردم؛ هنوز نصفش مونده؛ اگه این جوجه ی فسقلی قد هیکلش ارزن بخوره اون برنده می شه...» مامان بابام جیغ زد: «یه سنگکو خوردی؟! بچه الان می ترکی... بسه دیگه...» اما بابام ول کن نبود و یه لقمه ی دیگر را با انگشت فرو کرد توی دهانش. مامان بابام چشم هایش را تا می توانست باز کرد و نفس عمیقی کشید و با همه ی زورش جیغ بنفش و بلندی کشید و گفت: «از آشپزخونه ی من برید بیروووون...» بابا م وجوجه اش، عین برق گرفته ها کرک و پرشون ریخت و از آشپزخانه زدند به چاک. اما بعد از یک دقیقه بابام سرش را یکوری از لای در کرد توی آشپزخانه و گفت: «می شه بیام شیرمو بخورم؟» مامان بابام با اخم گفت: «تو فقط پاتو بذار این تو تا ببینی چه بلایی سرت می آرم...» بابام دومش را گذاشت روی کولش و رفت توی اتاق که یکدفعه زنگ در آپارتمانشان را زدند و مامان بابام رفت دم در. بابام با خودش گفت: «آقاجونم گفته تا شیرتو نخوری حق نداری از سر سفره ی صبحونه بری کنار، وگرنه قوی نمی شی.» بعد هم یواشکی رفت توی آشپرخونه. اما مامان بابام لیوان شیرش را گذاشته بود روی یخچال. برای همین بابام رفت روی صندلی و از آن جا هم عین گنجشک دو پایی پرید روی گاز تا دستش به بالای یخچال برسد. اما بابام افتاد روی گاز روشن و خورد به کتری و قوری چینی مامانش و آن ها را انداخت روی زمین. قوری و کتری ریز ریز شدند، بعد هم خودش که داشت می سوخت از آن بالا افتاد روی میز و میز بدبخت شکست. بابام وسط میز شکسته مثل هلوی انجیلی پهن شده بود که مامان بابام آمد توی آشپزخانه و جیغ زد و گفت: «ای وای! کتری و قوریم. اونا تنها یادگاری مادرم بودن...» یکدفعه مامان بابام چشمش افتاد به بابام که وسط میز شکسته از حال رفته بود. نیم ساعت بعد مامان بابام و بابام توی بیمارستان بودند و دکترها یک عالمه عکس از همه جای بابام انداخته بودند. توی اتاق، آقای دکتری که خیلی کوچولو موچولو بود داشت به عکس ها نگاه می کرد. یک دفعه چشم بابام افتاد به جیب آقای دکتر. آن جا یک چکش پلاستیکی فسقلی با سر مثلثی شکل و صورتی رنگ بود. بابام به آقای دکتر گفت: «ببخشید آقای دکتر اون آبنباته؟!» آقای دکتر اخم کرد و گفت: «نخیر، چکشه...»    

نویسنده: علی احمدی تصویرگر: رودابه خائف انتشارات: گام    


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب وقتی بابام کوچک بود 2 - آفرینگان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل