loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب وسط راهروی تاریک

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب وسط راهروی تاریک نوشته ی مهدی رجبی توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

این کتاب داستان یک روز عجیب از زندگی دختر کوچکی به نام " مونا " را تعریف می کند. مونا دختر کوچک و ترسویی است که حس بویایی فوق العاده قوی ای هم دارد و بخاطر همین مادرش او را مونا موشه صدا می زند. در یک روز آفتابی مونا به همراه مادر و پدرش برای خرید کفش به یک مجتمع خرید بزرگ و قدیمی می روند. مجتمعی که شاید بخاطر قدمتی که دارد از نظر حس بویایی مونا بوی قارچ و کپک می دهد. همین طور که مونا و مامان مشغول دیدن ویترین مغازه ها هستند، پوسته پوسته شدن رنگ دیوار ها و مغازه هایی که اشیاء قدیمی می فروشند، توجه شان را جلب می کند. ولی بابا که از بی حوصلگی به آن ها بی اعتنایی می کند می رود تا سیگاری روشن کند و کم کم از نظر آن ها دور می شود. در همان هنگام ناگهان یک دکه ی استوانه ای شکلی که رویش عکس های عجیبی از دلقک ها، آتش و عکس های ترسناک دیگری بود، مونا و مادرش را ترقیب می کند تا به سمتش بروند و از نزدیک آن جا را ببیند. کنار دکه مردی قد بلند که کت و شلوار سفید به تن دارد را می بینند که با پدر مونا مشغول صحبت است و دیگر از بی حوصلگی چند دقیقه پیش پدر هیچ خبری نیست. پدر او را آقای " فروزان " که یک شعبده باز بزرگ است معرفی می کند و مونا با جنباندن بینی اش متوجه می شود که بوی قارچ و کپک هایی که به مشامش می رسیده  از ساختمان مجتمع نبوده است و آقای فروزان بوی عجیب و قارچ می دهد. از آن جایی که مونا خیلی از سوسک می ترسد آقای فروزان برای شعبده بازی و شوخی با مونا موقع سلام و احوال پرسی به جای شکلات، سوسکی توی دست مونا می گذارد و باعث می شود حال مونا بد بشود و آن قدر جیغ بزند و گریه کند تا مامان او را به دستشویی ببرد تا صورتش را بشورد. مونا که روبه روی آینه ی دستشویی، دست بندش به جا صابونی گیر کرد خم شد تا برش دارد که ناگهان با بلند کردن سرش فروزان را دید که پشت سرش توی آینه ایستاده و لای موهایش انبوهی از قارچ های مختلف است و بوی تند و چندش آور کپک می دهد. فروزان به مونا می گوید: نترس مونا موشه...اومدم ببرمت به یک جای خوب، جایی که محل تولدت است و آن جا به دنیا آمده ای و تو دختر منی،  مادر و پدرت تو را از من دزدیده اند. فروزان آمد جلو تر و دست مونا را گرفت و همان لحظه...

 


نویسنده


" مهدی رجبی " نویسنده و فیلم نامه نویسِ آثار برجسته ای که اکثراً در حوزه ی کودک و نوجوان است، در سال 1359 در خمین متولد شده و تحصیلات خود را تا کارشناسی سینما و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی ادامه داده است. وی با نوشتن رمان کنسرو غول توانسته توجه خوانندگان و اهالی ادبیات کودک و نوجوان را به خود جلب کند و همچنین نویسندگی چند سریال تلوزیونی، تله فیلم و انیمیشن های کودک را به عهده گرفته است. او اکنون ساکن تهران است و از آثار برجسته ی او می توان ساندویج ساز مو دم اسبی، معمای دیوانه ی کله آبی، ماهی های کف رورخانه، جنایتکار اعتراف می کند و... را نام برد. همچنین او موفق به کسب چندین جایزه ارزشمند و کاندیدای کسب جوایز جشنواره های خارج از کشور نیز شده است.

برشی از متن کتاب


شیشه ی یکی از پنجره های طبقه ی سوم پاساژ شکسته بود. نور زرد و کم رمق از لای شکستگی شیشه پاشیده شده بود میان راهرو، روی رنگ های پوسته پوسته ی دیوار شده بود شکل آدمی لاغر اندام که دست هایش را به دو طرف باز کرده باشد. مونا از میان نور و ذرات معلق غبار رد شد و هوا را بو کشید. بوی عجیبی پیچیده بود در راهروها. پدرش خسته و کلافه گفت: بوی ناست... لوله ها نشتی دارن... نیگا! رنگ دیوار این جا هم بلند شده... مونا پره های دماغ کوچولویش را شبیه موش باز و بسته کرد. چند بار راهروها را بو کشید و گفت: نه... بوی قارچه... یعنی هم بوی قارچه... هم کپک... مادرش گفت: این قدر بو نکش مونا موشه! بیا اینجا رو ببین! مونا رفت کنار مادرش و سرش را چسباند به شیشه ی ویترین مغازه ی عتیقه فروشی. زل زد به مجسمه های چوبی دهان گشاد و سیاه رنگ پشت ویترین. پره های دماغش را جنباند و هوای داخل مغازه را بو کشید. آرام گفت: بوی دارچین و فلفله... مال چوب این مجسمه هاست! پدر مونا گفت: خیلی باید روانی باشی این ها رو بذاری توی خونه ت. عین اجنه ن! بیا بریم زودتر کفشت رو بخر... دیگه دارم قاتی می کنم! یه ساعته بیخود داریم می چرخیم دور خودمون... مادر مونا به شوهرش چشم غره رفت. او هم بی حوصله گفت: خب زودتر بخرید بیایید... من می رم اون طرف سیگار بکشم... مادر مونا آن قدر به شوهرش نگاه کرد تا سر پیچ راهرو ناپدید شد. دوتایی چند تا مغازه ی دیگر را هم نگاه کردند و بعد رفتند. بوی تند کپک در راهروهای بغلی هم پیچیده بود. بی آن که رنگ هیچ دیواری پوسته پوسته شده باشد. مونا و مادرش ایستادند کنار خود پرداز بانک و به اطراف چشم دواندند. نور تند و بنفش صفحه نمایش خودپرداز افتاده بود روی صورت مونا و خاموش و روشن می شد. دستگاه خراب بود. پدر مونا هم غیبش زده بود. مادر مونا با موبایلش شماره گرفت. مونا دماغش را برای بچه ای توی یک کالیکه جنباند و ادای موش درآورد. بچه خوشش نیامد، زد زیر گریه. عربده اش پیچید توی راهرو. مادر مونا همان طور که با تلفن حرف می زد دست مونا را کشید و گفت: بیا... رفته اون طرف... بچه هنوز داشت عربده می کشید. مادر بچه هن هن کنان دوید طرف کالسکه و با نفرت از مونا رو گرداند. شکمش بزرگ بود، انگار که حامله باشد. مونا مظلومانه شانه هایش را بالا انداخت و دنبال مادرش راه افتاد. دکه ی ته راهرو را تا حالا ندیده بودند. نیم استوانه ای بود زرد و بنفش، شبیه قوطی کنسروی نصف شده. رویش عکسی بود از صحنه ی یک سیرک و دلقک بدقیافه ای که از دهانش آتش بیرون می داد. گوشه ی چپ عکس، مردی سر قطع شده ی خون چکانش را گرفته بود دستش. سر بریده می خندید.

نویسنده: مهدی رجبی تصویرگر: غزاله بیگدلو انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب وسط راهروی تاریک" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل