loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب وحشی - دیوید آلموند

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب وحشی اثر دیوید آلموند و ترجمه ی نسرین وکیلی با تصویرگری دیو مک کین توسط انتشارات آفرینگان به چاپ رسیده است.

بلو پسر بچه ای است که می تواند تفکرات و احساساتش را به خوبی بنویسد؛ به همین خاطر مشاور مدرسه از او خواست تا احساساتش را ثبت کند؛ گرچه بعدها بلو از نوشته هایش پشیمان شد و به نظرش رسید که نوشته هایش خیلی احمقانه بوده است. به همین خاطر سعی کرد مدتی ننویسد؛ تا اینکه بعد از مرگ پدرش تصمیم به نوشتن داستان شخصی خیالی به نام وحشی را گرفت. وحشی زندگی عجیبی داشت، نه خانواده ای و نه دوستی، نمی دانست ازکجا آمده و حتی نمی توانست حرف بزند. در جنگل از میوه ها، ریشه درختان و خرگوش ها تغذیه می کرد و از چند چاقو آشپزخانه، چند تا چنگال و یک تبر که از فروشگاه دزدیده بود به عنوان سلاح استفاده می کرد. از تعقیب خوشش نمی آمد و هر کسی که تعقیبش میکرد را می کشت، گوشتش را می خورد و استخوان هایش را دفن می کرد؛  اما او دارای یک ویژگی خاص بود و آن هم اینکه از بوی بدن افراد می توانست تشخیص بدهد که چه کسی خوب و یا چه کسی بد است.

در این بین بلو یک همکلاسی به اسم هاپر داشت که همیشه او را اذیت می کرد، همین اذیت کردن ها، باعث نفرتش از هاپر شده بود و همیشه در این فکر بود که از هاپر انتقام بگیرد، به همین خاطر تصمیم گرفت در داستانش شخصی شبیه هاپر را وارد کند تا بتواند حداقل، در داستان حالش را بگیرد. اما اتفاقاتی در اطراف بلو رخ می دهد که انگار کسی در دنیای واقعی دارد انتقام او را از هاپر می گیرد و ...

 


برشی از متن کتاب


وقتی اینها را نوشتم، حس بهتری داشتم. این که می توانستم هاپر را از چشم های وحشی ببینم و بنویسم که چقدر زشت و احمق و نفرت انگیز است، فوق العاده بود. فوق العاده تر از آن این بود که تصور کنم یک وحشی در دنیا وجود دارد که به من کمک می کند تا از شر هاپر خلاص شوم. تا می توانستم نوشتم. صفحه ها را یکی بعد از دیگری از ماجراهای مختلف پر می کردم. این کار چه محشر بود! وحشی بیشتر شب ها کار می کرد. او به زمین های کشاورزی و باغ های مردم یورش می برد. قفس ها را میشکست و وارد مرغدانی ها می شد. گاهی وقت ها که بچه ها از این سر و صداها بیدار می شدند و از پنجره اتاقشان بیرون را نگاه می کردند، سایه عجیب و غریبی را می دیدند که در دل شب حرکت می کند. بعضی وقت ها که مردم دیر وقت از مهمانی های شبانه یا از رستوران «اسب خاکستری» بر می گشتند، با وحشی روبه رو می شدند. اما هیچ کدام آنچه را می دیدند، باور نمی کردند. آنها مطمئن بودند که اشتباه دیده اند؛ فکر می کردند با هوشیار نبوده اند یا خیالاتی شده اند. آخر چطور ممکن بود که سر و کله انسانی وحشی در آن شهر کوچک معمولی آرام پیدا شود؟ و البته اگر خیلی به او نزدیک می شدند، یا از فاصله ای خیلی کم او را می دیدند، کارشان تمام بود. وحشی با چماق با تبر یا چاقو آنها را می زد و به جنگل می کشیدشان. بعد آنها را می خورد و استخوان هایشان را هم در چاله ای پرت می کرد. من از وحشی نقاشی هایی هم کشیده بودم. او هم اندازه من بود، فقط عضلاتش کمی بزرگتر بودند و دندان هایش مثل دندان های گرگ و پاهایش به سفتی سم اسب بودند. او از پوست سگ شلواری برای خودش درست کرده بود و دور کمرش می بست. پر مرغی هم به سرش می زد. وقتی تصویرش را می کشیدم و درباره اش می نوشتم، انگار می دیدمش، صدایش را می شنیدم و بویش را حس می کردم. گاهی وقت ها اصلا فکر می کردم که من او هستم و او من است. یک روز بدون این که واقعا فکری در این مورد کرده باشم، جس را وارد داستان کردم. دست به قلم بودم که متوجه شدم نوشته ام: دست در دست جس در یک روز زیبای تابستانی با کوله پشتی ای بر پشت به سمت خارج شهر در حرکتیم. در راه باریک پیش رفتیم و از پل باریک روی نهر بجر گذشتیم و وارد جنگل شدیم. وقتی به این جای داستان رسیدم، دلم می خواست این قسمت کاملا خاص باشد. بنابراین مفصل ترش کردم. وقتی بالاخره به کلیسای قدیمی رسیدیم، روی علفها نشستیم. ساندویچ تخم مرغ و کمی بیسکویت و یک بطری نوشابه گاز دار از کوله پشتی بیرون آوردم. علف ها سبز و نرم بودند و اطرافمان را گل های خودرو پوشانده بود. نور خورشید از میان درختان می تابید و چند ابر پنبه ای شکل در آسمان بود. گل ها و علفها با نسیم ملایم به آرامی می رقصیدند. جس آواز می خواند و جست و خیز می کرد. آفتاب به موهایش می تابید و پروانه ها دور سرش بال و پر می زدند. او را نشاندم و برایش شروع کردم به شعر خواندن شعرهایی در مورد قاصدک ها و چکاوکها و نور خورشید. دلم می خواست صحنه ای مثل صحنه فیلم هایی باشد که در آن مردم شاد و شریف زیر نور خورشید استراحت می کنند و خوش اند و در تمام مدت نگاهی وحشی و خطر ناک آنها را زیر نظر دارد. وحشی توی خرابه های کلیسا قوز کرده بود و نگاه می کرد. همه ی شب گذشته را دنبال شکار بود اما جز یک موش و یک قورباغه چیزی گیرش نیامده بود. گرسنه بود. خیلی گرسنه. و پسرک لاغر و دخترک خوشمزه به نظر می آمدند. تبر فرانکی فینیگین در دستش بود. آماده شد که بیرون بپرد و آن ها را تکه تکه کند. قرید. پسرک برگشت و نگاهی به طرف او انداخت. به نظرش رسید که چیزی دیدهاما مطمعن نبود. وحشی یک لحظه چشم های پسرک را دید و فهمید مثل پسر قبلی که به این جا آمده بود، بچه ی شری نیست.

نویسنده: دیوید آلموند مترجم: نسرین وکیلی تصویرگر: دیو مک کین انتشارات: آفرینگان


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب وحشی - دیوید آلموند" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل