loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب هیولایی صدا می زند - پیدایش

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب هیولایی صدا می زند نوشته ی پاتریک نس و ترجمه ی محمدرضا ملکی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

همه ی کابوس ها از حقیقتی در زندگی هر فرد نشأت می گیرد و وارد خواب هایش می شود. کابوس هایی که حتی گاهی جرأت تعریف کردنشان را هم ندارد و حتی نمی خواهد با به یاد آوری دوباره اش زندگی حقیقیش را تلخ کند. ” کانر اومالی ” نیز یکی از آن آدم هاست که به تازگی و پس از درگیری مادرش با بیماری سرطان، کابوس می بیند. اما نه کابوس هایی که با پریدن از خواب تمام شود و از دستشان رهایی یابد. کابوس هایی به وسعت واقعیت زندگی. او هر شب و سر ساعت مشخصی کابوسی وحشتناک می بیند و از خواب می پرد؛ ولی از این ماجرا حتی یک کلمه هم به مادر خود و یا پدرش که دیگر در آمریکا زندگی می کند و از مادرش جدا شده است، چیزی به زبان نیاورده. کانر سیزده ساله، به ظاهر پسری شجاع و درون گراست و از وقتی که مادرش با بیماری دست و پنجه نرم کرده، دیگر می تواند تنهایی از پس زندگی بر بیایید. اما همیشه ترس هایی او را همراهی می کنند و فکرش را آرام نمی گذارند. ترس هایی که هیچ گاه نمی گذارد کانر با حقیقتِ الانِ زندگیش و با وخیم تر شدن اوضاع مادرش پس از شیمی درمانی رو به رو شود و آن را بپذیرد. در کنار این ها دیگر مدرسه رفتن هم برایش دشوار شده و همکلاسی هایش او را بخاطر اوضاع ظاهری مادرش که بعد بیماری دچار شده است مسخره می کنند و او هیچ گاه حتی سعی نکرده تا جوابشان را بدهد و مقابل ترسش باییستد و حقیقت زندگی مادرش را قبول کند و با آن کنار بیایید. هر شب کارش شده دیدن کابوس و پریدن از خواب ولی امشب سر ساعت 12:07 دیگر خبری از تمام شدن کابوس و پریدن از خواب نیست. کانر چشم باز می کند و درختی دوازده متر بلند تر از قد خود و بزرگ تر از خانه شان را در حیاط می بیند. درخت جان دارد و نفس می کشد. در گلوله ی چشمانش آتشی روشن است و نیرو و قدرت در بازوهایش که با شاخه ها تنیده شده می پیچد. اما کانر هیچ ترسی از این موجود عظیم جسته که خودش را صاحب زمین معرفی می کند ندارد. این قدر کابوس های خودش برایش ترسناک و درد آور بوده که از یک درخت غول پیکر نترسد؛ چون در آخر می داند که او درختی بیش نیست. اما این اولین باری است که برای درخت همچنین چیزی پیش می آید و کسی ازش نمی ترسد. کانر از او می پرسد که چه چیزی می خواهی و برای چه آمده ای؟ ولی درخت در پاسخ می گوید: من چیزی نخواستم و تو از من خواسته ای تا اینجا باشم و ممکن است الان از من ترسی نداشته باشی اما کابوس واقعیت در دستان من است و من می توانم کمک کنم تا با حقایق و ترس زندگیت رو به رو شوی. درخت می گفت که هیچ گاه به جز مواردی که پای مرگ و زندگی کسی در میان باشد از خاک بر نخواسته و حالا آمده تا سه قصه ی حقیقی از مواقعی که از خاک بلند شده را برای کانر تعریف کند و در آخر از کانر یک قصه از حقیقت زندگیش می خواهد و قول داد هر شب ساعت 12:07 پیش کانر بیاید تا برایش داستان تعریف کند . اما اوضاع زندگی کانر بعد از بیماری مادر طوری نیست که بتواند به قصه های درخت گوش بدهد و منتظر باشد یک درخت کمکش کند. اما بالاخره مجبور می شود و قبول می کند و درخت اولین قصه ی خود را این گونه آغاز می کند که...

 


برشی از متن کتاب


خانه تاریک بود. مامان بزرگش بالاخره مادرش را به رختخواب برده بود و بعد هم خودش به اتاق کانر رفته بود و حتی بدون اینکه بپرسد آیا چیزی از داخل اتاق نیاز دارد یا نه در را بسته بود. کانر بیدار روی کاناپه دراز کشیده بود. فکر نمی کرد اصلا خوابش ببرد، مخصوصا با حرف هایی که مامان بزرگش زده بود و با آن حالِ امشبِ مادرش. الان سه روز تمام از زمان شیمی درمانی گذشته بود، دیگر وقتش بود حال مادرش بهتر شده باشد، ولی او هنوز استفراغ می کرد، هنوز خسته بود؛ اینها خیلی بیشتر از آنکه باید، طول کشیده بودند. سعی می کرد این افکار را از سرش بیرون کند، ولی آنها بر می گشتند و او مجبور بود باز هم آنها را از خودش دور کند‌ احتمالا دست آخر خوابش برده بود، ولی چیزی که او را مطمئن می کرد در خواب است، آمدن کابوس بود. نه آن درخت. خود کابوس. کابوس با همان نعره ها و لرزش زمین آمده بود و دست هایی که محکم گرفته بودند، ولی با وجود این از گیر می رفتند، با اینکه کانر تمام زورش را می زد تمام زورش هم کافی نبود، با سقوط کردن، با جیغ کشیدن... کانر فریاد زد: نه! وحشت او را به طرف دنیای بیداری دنبال می کرد، سینه اش را چنان فشار می داد که انگار نمی توانست نفس بکشد، گلویش گرفته بود، چشم هایش پر از اشک شده بود. دوباره با صدایی آهسته تر فریاد زد: نه! خانه ساکت و تاریک بود. لحظه ای گوش کرد، ولی چیزی از جایش تکان نمی خورد، صدایی هم از مادر یا مامان بزرگش در نمی آمد. در تاریکی از گوشه ی چشم نگاهی به ساعت دستگاه دی وی دی کرد. معلوم بود دیگر، ساعت 12:07 را نشان می داد. به وقت در آن سکوت گوشش را تیز کرد. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. کسی اسمش را صدا نمی زد، خبری هم از صدای ترق ترق چوب ها نبود. شاید امشب قصد نداشت بیاید. ساعت شد 12:08 12:09 کانر که کمی عصبانی شده بود بلند شد و به آشپزخانه رفت. از پنجره بیرون را نگاه کرد. هیولا در حیاط پشتی ایستاده بود. پرسید: چی باعث شد این قدر دیر کنی؟ هیولا گفت: وقتشه اولین قصه رو برات تعریف کنم. کانر از روی صندلی باغی که بعد از بیرون آمدن از خانه رویش نشسته بود، جُنب نخورد. پاهایش را هم آورده بود بالا روی صندلی و صورتش را چسبانده بود به زانوهایش. هیولا پرسید: داری گوش می کنی؟ کانر گفت: نه. دوباره حس کرد بادی وزید و دورش پیچید. هیولا گفت: همه باید به حرفای من گوش کنن. من به اندازه ی این سرزمین عمر کرده ام و تو باید اون طور که شایسته ی من هست بهم احترام بذاری. کانر از روی صندلی بلند شد و راه افتاد به طرف در آشپزخانه. هیولا پرسید: اوهوی، کجا سرتو انداختی داری می ری؟ کانر به سرعت برگشت و چنان خشمی در صورتش بود که هیولا خودش را صاف کرد و ابروهایش از تعجب بالا رفت. کانر داد زد: آخه تو چه می دونی چه خبره؟ اصلا تو از چی خبر داری؟ هیولا گفت: من از تو خبر دارم کانر اومالی. کانر گفت: نه نداری، اگر داشتی، می دونستی که من برای گوش کردن به قصه های احمقانه و کسل کننده وقت ندارم، اونم قصه هایی که یه درخت احمقِ کسل کننده که حتی واقعی هم نیست می خواد تعریف کنه. هیولا گفت: اِ؟ اون میوه های کف اتاقت رو هم‌ تو خواب دیده بودی؟ کانر داد زد: اصلا چه اهمیتی داره اگر هم اونا رو تو خواب ندیده باشم؟ اونا یه مشت میوه ی مزخرف هستن. هووووو، چقد ترسیدم. خواهش می کنم. خواهش می کنم من رو از دست این میوه ها نجات بدین! هیولا با تعجب به او نگاه کرد و گفت: واقعا عجیبه. از چیزای که میگی می فهمم که از اون میوه ها می ترسی، ولی رفتارت عکس این رو نشون می ده. کانر گفت: تو همسن این سرزمینی. اون وقت تا حالا چیزی راجع به دست انداختن نشنیدی؟ هیولا دست های بزرگی شاخه ای اش را به کمرش زد و گفت: آره، چرا شنیدم، ولی معمولا آدم ها عاقل تر از اونی هستن که با من این کارو بکنن. حالا نمی شه فقط من رو به حال خودم بذاری؟ هیولا سری تکان داد، ولی نه در جواب کانر. گفت: واقعا که عجیبه. انگار هیچ کدوم از کارای من، تورو نمی ترسونه. کانر گفت: تو فقط یه درختی، غیر از این هم اصلا در فکرش نمی گنجید. با اینکه این هیولا راه می رفت و حرف می زد، با اینکه از خانه ی او هم بزرگ تر بود و می توانست او را یک لقمه ی چپ کند، ولی آخرش فقط یک درخت بود. کانر حتی می دید که روی شاخه های آرنج آن هم میوه روییده. هیولا گفت: و تو چیزای دیگه ای داری که باید ازشون بترسی. کانر به زمین نگاه کرد، بعد هم به ماه و به همه جا جز چشمان هیولا. کم کم احساس کابوس در وجودش بیشتر می شد و همه چیز در اطرافش تیره تر به نظر می رسید. همه چیز سخت و غیر ممکن به نظر می آمد، انگار از او خواسته بودند با دست خالی یک کوه را از جا بلند کند و تا این کار را نمی کرد، نمی گذاشتند برود. گفت: به نظرم می اومد... قبل از اینکه بقیه ی جمله اش را بگوید سرفه ای کرد و ادامه داد: اون وقت که داشتم با مامان بزرگم جرّ و بحث می کردم، داشتی تماشامون می کردی...

نویسنده: پاتریک نس مترجم: محمدرضا ملکی انتشارات: پیدایش  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب هیولایی صدا می زند - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل