loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب هیولا شناس (جلد اول) - باژ

5 / 1
موجود شد خبرم کن

کتاب هیولاشناس جلد 1 از مجموعه هیولاشناس اثر ریک یانسی، تصویرگری آریا صفارزادگان و ترجمه ی مهنام عبادی توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.

داستان این مجموعه از جایی آغاز می شود که در سال 2007 میلادی هفت دفترچه ی قدیمی مملو از یادداشت هایی با خطوط ریز و درهم فرو رفته، متعلق به پیرمردی به نام ویلیام جیمز هنری به دست دکتر جوانی می رسد تا آن ها را مورد مطالعه قرار دهد. پیرمرد در زمان مرگش 131 سال داشته و این هفت دفترچه ی قدیمی شامل خاطرات دوران نوجوانی او از روزها و شب هایی است که در کنار دکتر وارثروپ به مطالعه ی جانورانی عجیب و وحشتناک به نام انتروپافجا گذرانده است. دکتر وارثروپ با دادن پول به مردم فقیر از آن ها می خواهد تا با نبش قبر مردگانی که به تازگی دفن شده اند، جنازه ی آن ها را شبانه برای کالبد شکافی به منزل دکتر بیاورند. در یکی از شب ها مردی جنازه ای را که متعلق به دختر جوانی است به منزل دکتر می رساند، اما بسته ی محتوای متوفی شامل موجودی اسرار آمیز و وحشتناک نیز می باشد. این موجود انتروپافجا نام دارد که نوعی هیولای مذکر می باشد. این موجودات سر ندارند و چشم های بزرگ و بی پلک شان بر روی سرشانه هایشان قرار دارد و دهان بزرگ و پر از دندان های تیزشان نیز بر روی قفسه سینه شان قرار دارد، این هیولاها از بدن انسان های تازه دفن شده تغذیه می کنند. دکتر در حین کالبد شکافی متوجه می شود که هیولا با بلعیدن گردنبندی که در گردن دختر جوان تازه درگذشته وجود داشته، راه تنفسی اش بند آمده و خفه شده است. دکتر به خوبی می داند که چند انتروپافجا مذکر با تعداد بیشماری از نوع مونث آن زندگی می کنند، بنابراین تعداد بیشماری از این هیولاها در اعماق زمین در آمریکا وجود دارند، در صورتی که تا به حال از این نوع خاص از هیولا در آمریکا مشاهده نشده است و ... .

هیولاشناش مجموعه ای است در ژانر وحشت که به زندگی و بازگو کردن خاطرات پسر نوجوانی به نام ویلیام جیمز هنری یا ویل هنری می پردازد. او از دوران کودکی و نوجوانی و پس از مرگ دلخراش والدین اش در سانحه ی آتش سوزی در کنار دکتر پِلینُور وارثروپ زندگی می کند. پدر ویل هنری نیز قبل از مرگش به عنوان دستیار دکتر در کنار او حضور داشته و حال ویل عنوان شغلی پدرش را تصاحب کرده است. دکتر وارثروپ در کنار مداوای بیماران مختلف بر روی جانوران عجیبی به نام انتروپافجا که نوعی هیولا هستند مطالعه می کند. این اثر به نوعی به این فلسفه می پردازد که هیولاهای واقعی چه کسانی هستند؟ انتروپافجاها و یا انسان ها؟

 


برشی از متن کتاب


... در حالی که تلاش می کردم به نصیحت دکتر گوش بدهم و تمام حواسم را به وظیفه ی کنونی ام، مفهوم فهرست و اشیاء درون آن معطوف کنم، نمی توانستم حقیقتی روشن را نادیده بگیرم: اینکه تدارک سفری را می دیدیم. در تمام مدتی که از پله ها بالا و پایین می دویدم، داخل اتاق ها می شدم و از آن ها بیرون می آدم و در میان کمدها، قفسه ها، کابینت ها و کشوها کند و کاو می کردم، صدای جیغ جیغ غیر زمینی دکتر از طبقه پایین شنیده می شد: ویل هنری؟ ویل هنری، چرا این قدر لفتش می دی؟ بجنب ویل هنری. بجنب.» دقیقا هنگام نیمه شب که کنار در پشتی ایستادم و ریسمانی کوتاه را دور دسته ی نیزه های چوبی گره می زدم، نطق بلند و همیشگی دکتر من را همراهی می کرد: «ویل هنری من که خواسته های غیر منطقی ازت ندارم. تا حالا درخواست غیر منطقی ازت داشتم؟» صدای ضربه هایی محکم بر در، بین کارهایمان، تلاش من و سرزنش های او تداخل ایجاد کرد. آرام صدا زدم: «دکتر» درست در همان لحظه دکتر بالای پله ها ظاهر شد. «یکی پشت دره.» با بی صبری گفت: «خب جواب بده ویل هنری.» روپوش خونی اش را درآورد و روی یک صندلی انداخت. اراسموس گری، پیرمرد سارق گور که شب قبل تقریبا همین ساعت آمده، روی پله قوز کرده بود. همان کلاه لبه پهن کهنه را بر سر داشت. پشت سرش همان اسب استخوانی و ارابه ی زهروار در رفته را که نصفش در مه پنهان بود، دیدم. احساس ناخوشایند فردی را داشتم که برای بار دوم کابوسی یکسان می بیند و لحظه ای که مطمئن بودم، کاملا مطمئن بودم که محموله ی عجیب و غریب دیگری پشت ارابه ی کهنه اش قرار دارد. به محض اینکه در را باز کردم کلاهش را برداشت و نگاهی چپ چپ به صورت بالا گرفته من انداخت. چشمان مرطوبش در زیر پلک های چروک خورده اش ناپدید شده بود. با صدایی آرام گفت: «به دکتر بگو که من اومدم.» نیازی به اعلام نبود. دکرت پشت سرم آمد، در را کامل باز کرد و اراسموس گری را داخل آشپزخانه کشید. داخل کشیدن او لازم بود زیرا پیرمرد با بی میلی قدم بر می داشت؛ پاهایش به معنای واقعی کلمه روی زمین کشیده می شد. ولی چه کسی می توانست سرزنشش کند؟ فقط یک نفر از سه نفری که الان در آشپزخانه ایستاده بودند، انتظار ساعت های پیش رو را می کشید و آن شخص اراسموس گری یا دستیار جوان دکتر نبود. دکتر دستور داد: «ویل هنری، وسایل رو بذار داخل ارابه.» خودش هم که با دستش آرنج پیرمرد را محکم گرفته بود، او را به سمت پلکان زیرزمین هدایت کرد یا در واقع به زور به آن طرف برد. هوای بهاری خنک و مرطوب بود و مه مانند بوسه ای آرام بر گونه هایم می نشست. وقتی با اولی جعبه نزدیک رفتم، اسب درست مثل یک باربر برای همکار خود با همدردی سر تکان داد. ایستادم تا گردنش را نوازش کنم. با چشمان درشت و سرشار از احساسش من را از نظر گذراند. یاد هیولای آویزان در زیرزمین و چشمانش افتادم؛ بی روح، سیاه و مملو از پوچی وحشتناکی که رد فضای بین ستارگان وجود دارد. ایا صرفا پوچی مرگ آن چشم ها را به این اندازه وحشتناک ساخته بود؟ یا دلیلش چیزی عمیق تر بود؟ انعکاس خودم را داخل چشمان مرده و بی روح آدم خوار دیده بودم ... چقدر انعکاسم درون چشمان این حیوان مهربان و نجیب رو به رویم فرق داشت. آیا تفاوت فقط بین نگاه گرم زندگی و نگاه خیره و سرد مرگ بود؟ یا تصویرم را با چشم بیننده ی خود می دیدم؟ برای یکی هم نشین و دیگری شکار؟ ...    

نویسنده: ریک یانسی مترجم: مهنام عبادی انتشارات: باژ

ریک یانسی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب هیولا شناس (جلد اول) - باژ" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل