loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب هشت کلید - پرتقال

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب هشت کلید نوشته ی سوزان لافلور و ترجمه ی زهرا غفاری توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

این کتاب داستان ” الیز ” یازده ساله را تعریف می کند که تازه می خواهد به کلاس ششم برود و دوره ی مدرسه ی ابتدایی خود را به پایان رسانده است. الیز وقتی که بدنیا آمد مادرش را از دست داد و پدرش هم به خاطر بیماری ای که داشت در سن دو سالگیِ الیز از دنیا رفت. حالا الیز از کودکی با عمویش ” هیو ” و زن عمو ” بثی ” زندگی می کند. عمو هیو نجّاری ماهر است و یک کارگاه بزرگ نجاری پر از وسایل مختلف پشت خانه شان دارد و زن عمو هم آشپزی حرفه ای برای مراسمی بزرگ است که هر روز سفارشات خوشمزه ای را برای پخت قبول می کند. خانه ی آن ها خیلی بزرگ است و اتاق های مختلفی دارد. الیز در کنار عمو و زن عمویش یک دوست خیلی باهوش و صمیمی به اسم ” فرانکلین ” هم دارد که به همه ی خوراکی های لبنی حساسیت دارد و توی خانه ی بسیار مقرراتی بزرگ شده است. آن ها همیشه و در هر ساعتی فقط و فقط بازی می کند. بستی درست می کنند و آزمایشات شیمیایی انجام می دهند. حالا هم وقتی که تنها یک روز از پایان تابستان مانده آن ها سعی می کنند بازی مورد علاقه شان یعنی ” شوالیه بازی ” را انجام دهند و فرض کنند که در حال نبرد با شبح های نامرئی هستند که یک دفعه توی جنگل پشت خانه شان، الیز از روی شیب یکی از تپه ها پرت می شود و تمام پاهایش را زخمی می کند و مجبور می شود فردا برای اولین روز دوره ی راهنمایی با همان پاهای زخمی برود و باعث بشود که بچه ها او را زخم و زیلی صدا کنند. اوضاع وقتی بدتر می شود که آن ها می فهمند بخاطر بازی کردن این اتفاق برای الیز می افتد و همه او را به چشم یک بچه می بینند. الیز که از این بابت عصبانی می شود تمامی این ها را تقصیر فرانکلین می بیند و سعی می کند تا کم کم دوستی چندین و چند ساله اش را با او بهم بزند و فقط منتظر تولد دوازده سالگی اش می ماند تا شاید با یک سال بزرگ تر شدن بچه های مدرسه او را دختری بزرگ بدانند. همچین الیز بی صبرانه منتظر نامه ای برای دوازده سالگی اش است که از طرف پدر به دستش می رسد. پدر الیز از وقتی که فهمید بیمار است و دو سال بیشتر زنده نمی ماند شروع کرد به نوشتن نامه برای الیز و همه ی آن ها را به عمو هیو داد تا هر ساله و شب تولد الیز نامه ی تولد آن سال را به او بدهد. امسال اما فرق می کرد. این آخرین نامه ای است که از طرف پدر به دستش می رسد. توی نامه از شباهت بی اندازه ی الیز به مادرش گفته شده و از آن جایی که پدرش عاشق حل معما و سرگرمی بوده، او را به حل یک معما دعوت کرده و فکر می کند دیگر وقتش رسیده تا الیز خیلی از راز ها را درباره ی خودش بداند. آلیز که مدت ها پیش کلیدی به نام خودش در کارگاه عمو هیو پیدا کرده بود حدس می زد که این کلید سرنخی برای معمایی باشد که پدر در نامه اش گفته و هشت اتاق مرموز خانه که هیچ وقت اجازه ی نزدیک شدن به آن ها را نداشته حتماً ربطی به این کلید دارد. پس تصمیم گرفت درب اتاق ها را باز کند تا ببیند چه چیزی در انتظارش است و با باز شدن درب دومین اتاق توسط کلید، او متوجه تغییراتی عجیب در زندگی اش شد و آن درب راهی بود به...

 

 

برشی از متن کتاب


عمو هیو رفته بود به خانه ی یکی از مشتری هایش سری بزند و زن عمو بثی توی خانه داشت برای مراسمی که در پیش داشت، شیرینی می پخت. عالی بود. خیلی عالی. من یواشکی رفتم داخل انباری، کوله پشتی ام را روی زمین گذاشتم، کلید را از توی جیبم بیرون کشیدم و آن را توی دست هایم گرفتم. بعد آرام از پله ها بالا رفتم. رد کفش هایم روی گرد و غبار پله ها جا می ماند؛ معلوم بود عمو هیو خیلی به این بالا سر نمی زند. یا شاید هم از بالابر استفاده می کرد. وقتی رسیدم بالای پله ها، نفس عمیقی کشیدم و به ردیف ها نگاه کردم. آن ها توی یک خط صاف قرار گرفته بودند؛ مثل سرباز هایی که در مسیر رژه هستند و یا درخت هایی که کنار هم رشد می کنند. انگار در های معمولی نبودند، بلکه موجوداتی زنده و جان دار بودند. نسیم آهسته ای که از پایین می آمد و توی راهرو می وزید، باعث می شد این طور به نظر برسد که درها هم نفس می کشند. در ظاهر هیچ کدام از در ها هیچ نکته ای وجود نداشت که باعث شود احساس کنم آن ها فرقی با هم دارند. به خاطر همین تصمیم گرفتم از در ابتدای راهرو شروع کنم. کلید به در اولی نمی خورد. رفتم سراغ در بعدی. خودش بود! به همین زودی! با دومین در به نتیجه رسیده بودم. این اتاق مال من بود! کلید را چرخاندم و در باز شد. یک قدم آمدم عقب و در را هل دادم تا کاملاً باز شد. می توانستم گرد و غباری را که در طول سال ها جمع شده بود، کف زمین ببینم. مقدار زیادی از این غبار هم در اثر جریان هوا و باز شدن در، توی هوا معلق مانده بود و می شد رقص آن ها را زیر نور طلایی خورشید بعد از ظهر که از تنها پنجره ی کوچک و مات اتاق می تابید، تماشا کرد. سرفه ام گرفت و جلوی دهانم را با آستینم گرفتم. بعد قدم کوچکی داخل اتاق گذاشتم. دیوار های طول اتاق که با دیوارهای اتاق بقلی مشترک بودند، از دور طوری می درخشیدند که انگار شیشه ای هستند. کمی جلوتر رفتم تا بتوانم از نزدیک نگاه کنم. دیوار ها پر بودند از تابلوهای قاب گرفته؛ تابلوهایی که همگی تصویری از یک زن بودند. بعضی از تابلو ها هم عکس یک نوزاد، یا یک دختر بچه و یک نوجوان بودند. می دانستم آن زن کیست. حتی آن نوزاد، آن دختر و آن نوجوان را هم می شناختم. ما تصویر هایی از او را توی خانه هم داشتیم؛ ولی هیچ کدام این طوری نبودند. تصویر های توی خانه همیشه آنجا روی دیوار بودند. آن قدر عادی که دیگر بودنشان را فراموش کرده بودیم و برایمان تبدیل به یکی از اسباب و اثاثیه ی منزل شده بودند. ولی این تصویر ها را می شد نگاه کرد و در موردشان فکر کرد. به طرف یکی شان رفتم، انگشت هایم را روی تابلو کشیدم و گفتم: مامان؟ دست کم دوازده تا از آن تابلوها توی اتاق بودند. با دقت به طرف تک تکشان رفتم و هر کدام را نگاه کردم. یکی از تابلوها تصویر دختر بچه ای تقریباً سه ساله را نشان می داد که بالای یک سرسره نشسته بود. لبخند پهنی به لب داشت و حلقه ی موهای نرم و تیره رنگش دور صورتش ریخته بود. من چند دقیفه مقابل این تابلو ایستادم. توی تصویر دیگری او حسابی شبیه من بود. به تصویر خودم که توی شیشه ی تابلو افتاده بود نگاه کردم تا خودم را با او مقایسه کنم. احتمالاً توی آن تصویر او هم دوازده ساله بود. بعد تصویری را پیدا کردم که خودم هم توی آن بودم. در واقع شما به طور دقیق نمی توانستید من را ببینید، ولی من آنجا بودم. او حامله بود. تصویر با زاویه ای از کنار او گرفته شده بود و او مستقیماً به دوربین نگاه نمی کرد، بلکه سرش را پایین انداخته و به برآمدگی شکمش که هر دو دستش را روی آن گذاشته بود، خیره شده بود. او داشت من را نگاه می کرد، منی که حتی نمی توانست ببیندش و نگاهش همان حالتی را داشت که آنی وقتی آوا را نگاه می کند توی چشم هایش ایجاد می شود. او هیچ وقت نتوانست من را ببیند؛ پس چرا می توانست آن حالت را توی نگاهش داشنه باشد؟ صدای خش خش چیزی را زیر پایم شنیدم. پایم را روی یک برگه گذاشته بودم. در واقع برگه ای که یک پیام بود. کاغذ را که کمی هم زرد ده بود از روی زمین برداشتم. با حروف تایپ شده ی مشکی روی آن نوشته شده بود: بدان از کجا آمدی. سرم را چرخاندم تا ببینم آیا چیز دیگری هم توی اتاق هست یا نه و چشمم به یک مبل بزرگ راحتی زیر پنجره افتاد. چیزی روی صندلی نشسته بود. اول فکر کردم یک بالش است، ولی در واقع یک خرس عروسکی بود. یکی از چشم های عروسک افتاده بود، گردنبند دوخته شده ی زیر گردنش کج شده و خز و الیاف داخالش هم از چند جا بیرون زده بود. ولی با وجود همه ی آن خرابی ها به نظر می رسید خرس باسوادی باشد، چون یک یادداشت توی  دستش داشت. مطمئن بودم کلمه ی الیز پشت یادداشت، دقیقاً با همان دست خطی نوشته شده بود که نامه های تولدم با آن نوشته می شد؛ ولی توی یادداشت این طوری نوشته شده بود: سلام، الیز! خوش حالم که دوباره می بینمت. اسم من مایلز است. من خیلی خیلی وقت پیش عروسک مادرت بودم؛ عروسک مخصوصش. وقتی تو یک بچه ی کوچک بودی، توی اتاقت می نشستم و وقتی خواب بودی تماشایت می کردم. تو هیچ وقت مثل مادرت بهم توجه نشان ندادی. خرگوش عروسکی ات را بیشتر دوست داشتی؛ ولی هر دوی شما را خیلی خیلی دوست داشتم. با عشق مایلز

نویسنده: سوزان لافلور مترجم: زهرا غفاری انتشارات: پرتقال

 



ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب هشت کلید - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل