محصولات مرتبط
کتاب هرکولس نوشتهی شرکت والت دیزنی با ترجمهی مهسا طاهریان توسط انتشارات پینه دوز به چاپ رسیده است.
در روزگاران قدیم، الهه های قدرتمند و ابدی در یونان باستان در اُلیمپوس تحت حاکمیت "زئوس" زندگی می کردند. روزی جشن بزرگی به مناسبت تولد"هرکولِس"، فرزند "زئوس" و همسرش "هِرا" برگزار شده بود و تمام الهه ها در آن حضور داشتند و فقط "هِیدس" الههی سرزمین مردگان آن جا نبود. هیدس همیشه به زیوس حسادت می کرد و دوست داشت به جای او خودش به الیمپوس حکومت کند؛ اما طبق پیشگویی سه پیرزن پیشگو، او فقط زمانی می توانست به این مقصود برسد که هرکولس را از سر راه بردارد. بنابراین، به دستیارانش پلین و پَنیک دستور داد که هرکول را دزدیده به زمین ببرند و از شربت فنا به او بخورانند تا عمرش مانند انسان ها کوتاه و محدود شود. آن ها طبق دستور او، این کار را کردند و وقتی که هرکول داشت آخرین قطرات شربت فناپذیری را می خورد، زن و مردی او را نجات دادند و از آن جا که هیچ فرزندی نداشتند، سرپرستی او را به عهده گرفتند. پس از گذشت سال ها، هرکول به جوانی رسید و به دلیل تفاوتی که در توانایی و زور و بازویش با بقیهی هم سالانش داشت، از طرف آن ها طرد می شد. وقتی پدر و مادر زمینی اش ناراحتی او را دیدند، مدالی با نشان الهه ها را، که در کودکی به گردن داشت به او نشان داده و حقیقت را به او گفتند. او برای حل مشکلاتش به معبد الهه ها رفت، با زئوس دیدار کرد و فهمید که پسر اوست. هرکول خواست به الیمپوس برگردد، اما شرط رفتن به الیمپوس این بود که خود را به عنوان یک قهرمان در زمین ثابت کند. آیا او موفق به این کار خواهد شد؟
برشی از متن کتاب
هِیدس به زئوس حسادت میکرد، زیرا دوست داشت که خودش به اُلیمپوس حکومت کند. او با فِیتس، سه پیرزنی که میتوانستند گذشته، حال و آینده را با یک چشم مشترک ببینند، مشورت کرد. آنها به هیدس گفتند: "هجده سال زمان مناسبی است که می توانی از دست تایتان، الههی خورشید رها شوی و الیمپوس را فتح کنی. اما به یاد داشته باش که اگر هرکولس برای کمک به الهه ها بجنگد، نقشهی تو با شکست مواجه خواهد شد." هیدس تصمیم گرفت هر طور شده هرکولس را از سر راه بردارد. برای همین در یک شب تاریک، هیدس دستیارانش پین و پنیک را فرستاد تا هرکولس را بدزدند. آنها هرکولس را دزدیده به زمین بردند و شربتی به او خوراندند تا او نیز مانند انسان های فانی، بمیرد و آنها بتوانند به راحتی از دستش خلاص شوند. خوشبختانه درست پیش از این که هرکولس آخرین قطرهی شربت را بنوشد، زن و مردی ناخواسته جلوی کار پست و شرورانهی آنها را گرفتند. پین و پنیک به سرزمین مردگان فرار کردند و هرکولس را که حالا دیگر مانند انسانهای فانی شده بود پشت سر رها کردند. آن زن و مرد، آمفی تریون و آلکمِین که همیشه در آرزوی داشتن فرزندی بودند، تصمیم گرفتند تا خود از هرکولس مراقبت کنند. در آن هنگام، هیدس که فکر می کرد هرکولس دیگر برای او مشکلی ایجاد نمی کند، منتظر زمان مناسب برای تصرف الیمپوس بود. سال ها گذشت و هرکولس رشد کرد و پسر جوان و برومندی شد. از آنجایی که او تمامی شربت هیدس نوشیده بود، توانسته بود بخش زیادی از قدرت الهه بودن خود را حفظ کند. اما همین قدرتش معمولاً او را به دردسر می انداخت. مخصوصاً وقتی که سعی میکرد به کسی کمک کند. به همین خاطر، هم محلی هایش از او دوری می کردند. پدر و مادر زمینی هرکولس تصمیم گرفتند تا حقیقت را به او بگویند. آنها مدالی را که هنگام پیدا شدنش بر گردن داشت، به او نشان دادند. روی مدال نشان الهه ها حک شده بود. هرکولس گفت: "شاید الهه ها بتوانند به من کمک کنند." پس به معبد زئوس رفت و مشغول دعا کردن شد. در این حین ناگهان مجسمه عظیم الجثهی زئوس به شکل واقعی در آمد و گفت: "من پدر واقعی تو هستم." هرکولس که پاک گیج شده بود با گریه گفت: "اگر الیمپوس خانه من است، پس اجازه بده با تو به خانه برگردم."...
نویسنده: شرکت والت دیزنی مترجم: مهسا طاهریان انتشارات: پینه دوز
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران