loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب نه - محمدرضا حدادپور جهرمی

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
177,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید
دسته بندی :

کتاب نه | محمدرضا حدادپور جهرمی

"نه" کتابی بسیار جذاب و خواندنی است که از حکایت مستندی در زمینه ی صهیونیست ستیزی و مسائل امنیتی روایت می کند. شخصیت اصلی داستان دختری افغانستانی می باشد که در یک خانواده ی شیعی و مقید به اصول مذهبی پا به دنیا گذاشته و با پدر و سه برادرش زندگی می کند.

پدرش از نظر علمی و دینی یکی از سرآمدترین و شناخته شده ترین افراد در افغانستان است و برادرانش نیز از فرماندهان سپاه فاطمیون هستند که در طول داستان و طی درگیری های پیش آمده با رژیم اسرائیل، به اسارت گرفته می شوند و در نهایت به طرز وحشتناکی به شهادت می رسند. دختر قصه، جهت جمع آوری اطلاعاتی سری در رابطه با اسرائیل، ماموریت می یابد تا با نفوذ در زندان آن ها، فعالیت خود را آغاز کند.

در ادامه ی داستان طبق نقشه هایی که از پیش طراحی کرده، توسط اسرائیلی ها دزدیده شده تا برای انجام آزمایشات ژنتیکی به زندان منتقل گردد. اصل ماجرا با انتقال او به زندان آغاز می شود و زندگی و سرنوشتش را به شدت تغییر داده و او را تا کام مرگ می کشاند؛ در زندان، به طور مداوم شکنجه شده و بارها و بارها برای انجام آزمایشات مختلف توسط زندانبان ها، مورد آزار و اذیت های جسمی و جنسی تحمل ناپذیری قرار می گیرد. نویسنده در طول داستان از ظلم و نسل کشی ها، تغییرات ژنتیکی و جنایات هورمونی انجام شده بر روی مسلمانان که توسط رژیم صهیونیستی انجام می گردد، سخن گفته و ذهن خواننده را به محتوای داستان جلب کرده به طوری که او را تا پایان با خویش همراه می سازد.

کتاب محمدرضا حدادپور جهرمی به عنوان "نه" توسط انتشارات جهرم به چاپ رسیده است.


برشی از متن کتاب


نمی دانم چند ساعت رانندگی کرد. هیچ صدایی جز صدای ماشین نمی شنیدم. بیش تر دقت کردم؛ اما صدای ماشین دیگری هم نمی شنیدم. نه صدای بوق، نه صدای آدم ها و نه هیچ چیز دیگری! مثل این که داشت در یک جای خیلی خیلی خلوت رانندگی می کرد، جایی شبیه کویر یا دشت یا خارج از شهر و آبادی. متوجه بودم که چند نفر داخل ماشین هستند؛ اما اصلا با هم حرف نمی زدند. به خاطر همین نمی توانستم بفهمم که با چه کسانی طرف هستم و چه زبان، اصل و نسبی دارند. فقط یادم است که یک نفرشان عطسه کرد، دو بار؛ دیگر هیچ صدایی نیامد. من اسامی ماشین ها را وارد نیستم، به خاطر همین هم از روی صدای ماشین نمی توانم بگویم چه ماشینی بود که مرا می برد؛ اما هر چه بود، ماشین سر حال و پر شتابی بود؛ چون یادم هست که از جاهای غیر آسفالت، سنگ و لاخ یا پست و بلند که عبور می کرد، مشکلی نداشت و فقط مرا مثل توپ، این طرف و آن طرف می انداخت. برایم سوال بود که چرا در آن قبر خفه نشدم؟! علی القائده باید به خاطر کمبود اکسیژن می مردم؛ ولی ظاهرا شاید سوراخی – چیزی برای هوا داشته، نمی دانم؛ اما وقتی داشتند مرا با ماشین می بردند، خیلی نفس می کشیدم مشکل تنفسی برایم پیش آمده بود. خاک و خون هم که وارد گلویم شده بود و خودم امیدی به ادامه ی حیات نداشتم. به شدت ضعف داشتم و لب و دهانم عطش داشت؛ چون یک هفته بود که آب و هیچ چیز دیگری نخورده بودم به جز همان حشرات چندش آوری که گفتم. بعد از یک هفته حالت سکون و دفن، حالا در شرایطی بودم که داشت تمام دنیا دور سرم می چرخید. این قدر راهش طولانی بود و در حین رانندگی به این طرف و آن طرف پرت می شدم که دو سه بار تهوع کردم. داشتم به حالت خاصی مثل بیهوشی می رفتم، بی حال بی حال شده بودم. اما اندکی متوجه بودم. تا این که بالاخره ایستاد. من که کاملا بی حال و بی جان بودم، حتی توان تکان خوردن هم نداشتم. فقط فهمیدم که یک نفر مرا روی شانه اش انداخت. بدن ضعیف من مثل یک گوشت آویزان در مغازه های قصابی شده بود. به زور روی یک صندلی در یک اتاق نسبتا کم نور نشاندم. هوایش خیلی سرد بود، داشتم می لرزیدم. نمی توانستم خودم را کنترل کنم، حتی آن لحظه خودم را خراب کردم! فکرم داشت منفجر می شد؛ چون وقتی خیلی ضعیف می شوم، فکرو ذهنم نزدیک است منفجر شود. نمی توانستم چشمانم را باز کنم؛ اما به زور سعی کردم مژه های چشمم را از هم باز کنم ببینم چه کسی روبه رویم نشسته است. دیدم یک مرد تقریبا 50 ساله با ریش بلند که یک کلاه مشکی خیلی کوچک روی سرش بود، روبه رویم نشسته و در حال تمیز کردن بین دندان هایش است. بلند شد و به طرفم آمد. خم شد و صورتش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «خدا نخواست بمیری! من هم تلاشی برای مردنت نمی کنم. نه این که به دردم بخوری، نه! خیلی بی مصرف تر از این حرفایی؛ اما خوشم میاد با کسانی که خدا واسطه زندگی و زنده موندنشون می شه چند روزی زندگی کنم و ببینم چطور آدمایی هستن.» بعد به آن شخصی که مرا روی شانه هایش انداخته و به آن جا آورده بود، اشاره کرد تا من را...  

(مستند داستانی) نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی ناشر: جهرم


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب نه - محمدرضا حدادپور جهرمی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل