loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب نشان آتنا (مجموعه قهرمانان کوه المپ 3) - بهنام

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب نشان آتنا سومین جلد از مجموعه ی قهرمانان کوه المپ وشته ی ریک ریدان با ترجمه ی فرزام حبیبی اصفهانی توسط انتشارات بهنام به چاپ رسیده است

داستان از آنجایی آغاز می شود که " آنابت " دختر " آتنا " بر روی عرشه ی کشتی پرنده " آرگو "٢ رفت و چندین بار منجنیق ها را کنترل کرد تا مطمئن شود قفل است و چندین بار نقشه های پشتیبانی را بررسی کرد و به پرچم صلح که بالای دکل کشتی نصب شده بود، نگاه کرد. بعد سراغ مربی جنگ کشتی " گلسون هج " رفت و از او خواست در کشتی بماند و به تماشای فیلم های قدیمی رزمی بنشیند. کشتی رزمی از بین ابرها پایین آمد و هنوز آنابت دو دل بود که کارش درست است یا نه، آنها از کنار مجسمه ی دویست پایی برنزی عبور کردند. آنابل سعی کرده بود به نحوی ورودشان را به رومی ها خبر دهد و از لئو خواسته بود یکی از اختراعاتش را برای آنها بفرستد و یا یک پیام طنز روی کشتی نصب کند ولی مطمئن نبود آنها جنبه ی شوخی داشته باشند. او و سه همراهش مشغول کارهایشان شدند. کشتی آرگو بسیار مدرن بود و خیلی خوب محافظت می شد و از هجوم هیولاها در امان بود. درست در زیر کشتی شهر روم کنار دریاچه خودنمایی می کرد. ناگهان صدای شیپورها به گوش آنابت رسید و بعد صدای انفجاری در پشت سرش، غرش انفجار او را روی عرشه انداخت و وقتی بلند شد خودش را مقابل یک مجسمه ی خشمگین که جان یافته بود و در مقابلشان ایستاده بود، دید. او فریاد زد نمی گذارد کسی اسلحه به شهر ببرد و آنابت سعی کرد او را آرام کند و به او پیشنهاد داد که آنها از طریق نردبان به شهر بروند و کشتی همان جا در آسمان بماند آن ها به توافق رسیدند و آنابت و همراهانش وارد شهر جدید رم شدند، ناگهان جمعیت کنار رفت و نیمه خدایان در لباس جدید رومی راه برای دختری گشوند، او " رینا " بود. آنابت در حالی که غرق تماشای ساختمان ها و بناهای زیبای روم بود، سعی کرد رینا را قانع کند که می تواند دوستان خوبی برای هم باشند و مشکلاتشان را از راه صلح حل کنند ولی رینا به او گفت این امکان ندارد رومیان نمی توانند به غیر از جنگ با نیمه خدایان یونانی به چیز دیگری فکر کنند. آنها مدتی با هم حرف می زنند، ناگهان صدای انفجار شدیدی به گوش می رسد و آنابت متوجه می شود صدا از کشتی آنهاست. یک نفر از درون کشتی به آنها شلیک می کرد و شهر دچار آشوب شد و آنابت برای پیدا کردن دوستانش و نجاتشان به سمت آنها رفت اما ....

 


برشی از متن کتاب


پرسی کوچکترین علاقه ای به تاریخ نداشت. اما نمی دانست که فرود در آنجارا باید به فال بد بگیرد، یا نه. قبلا شنیده بودکه یکی بی رحمانه ترین جنگ داخلی آمریکا به خاطر نیمه ایزدان رومی و یونانی رخ داده. حالا آنهادر جایی ایستاده بودند که فرمان قتل و غارت شهر توسط فرزند آریس صادر شده بود. پرسی می توانست چند تا از فرزندان آریس را نام ببرد که اینکار از دستشان برمی آمد. مثلا کلاریس. اما فرانک، نه. او آنقدرها بی رحم نبود. پرسی گفت: "به هر حال بهتره این دفعه شهر رو به آتیش نکشیم!" مربی هج گفت: "قبول! حالا باید چکار کنیم؟" پرسی گفت: "اول باید این دو رو ورا رو بگردم. توی چنین شرایطی همیشه باید از وسط شروع کرد. پس بهتره از مرکز شهر شروع کنیم." دستیابی به مرکز شهر، بسیار ساده تر ازچیزی بود که فکرش را می کردند. به طرف ساختمان هایی رفتند که فکر می کردند کتابخانه ی دولتی باشد که نبود. ازآنجاپرسیدند که چطور می توانند تاکسی بگیرند یا سوار اتوبوس شوند. البته پرسی می توانست بلک جک را احضار کند، اما بعد از آن اتفاق، تمایل چندانی به این کار نداشت. فرانک تصمیم نداشت تبدیل به موجودی دیگر شود وپرسی هم آرزو داشت که حتی برای تنوع هم که شده، مثل فانی ها سفر کند. یکی از مسئولان آن ساختمان که استر نام داشت و می گفت که کتابدار است، زیادی دوروبر آنها می پلکید و دلش می خواست که کمکشان کند. آنقدر خوب و مهر بان بود که پرسی ترسید مبادا او هیولایی در شکل و شمایل انسان باشد. اما مربی هج خیال او را راحت کرد و گفت که استر بوی انسان می دهد، نه هیولا. استر آنها را سوار اتومبیلش کرد و راهی مرکز شهر شدند. او جثه ی بسیار کوچکی داشت، آنقدر که به سختی در پشت فرمان دیده می شد، اما ظاهرا که کوتاهی قد و جثه ی ریز، چیزی نبود که او را ناراحت کند. در طول رانندگی در مورد خانواده های آتلانتا حرف می زد و از مزرعه داران، کارخانه داران، خوانندگان، ورزشکاران و افراد مشهور دیگر می گفت. به همین دلیل پرسی تصمیم گرفت که شانسش را امتحان کند. -استر، یه سوال سخت ازت دارم. آب شور، تورو یاد چی میاره؟ استر دستانش را در هوا تکان داد وگفت: "اینکه معلومه. یاد کوسه و نهنگ." فرانک و پرسی نگاهی رد و بدل کردند. پرسی ادامه داد: "مگه شماها از این چیزام اینجا دارین؟" -یه آکواریوم که درست در مرکز شهره و خیلی هم معروفه. می خواین برین اونجا؟ آکواریوم. پرسی حتی از ذهنش هم نگذشته بود که به چه دلیل ایزد اقیانوس های یونان باستان تصمیم گرفته که وقتش را در آکواریوم بگذراند. به هر حال هیچ فکر بهتری به نظرش نرسید. -بله. میخوایم بریم همونجا. استر آنها را جلوی در ورودی پیاده کرد. میخواست به آنها شماره تلفنش را بدهد که اگر کاری داشتند، با او تماس بگیرند. اصرار داشت که به آنها کمی پول برای کرایه تاکسی و یک شیشه مربای خانگی بدهد که معلوم نبود چرا آن شیشه را در اتومبیلش دارد. فرانک شیشه ی مربا را گرفت و از او تشکر کرد. استر که رفت، فرانک پرسید: "همه ی مردم آتلانتا اینقدر خوبن؟" مربی هج پاسخ داد: "امیدوارم که نباشن . چون اگه همه شون خوب باشن، پس ما با کی بجنگیم؟ حالا بجنبین. بریم کوسه ها رو ببینیم. اونا جونورهای خطرناکین." اینکه مجبور بودند بلیت بخرند و ورودی بپردازند و پشت خانواده های شاد و بچه هایی منتظر بمانند که لباس های رنگارنگ بر تن داشتند، اصلا برای پرسی اهمیتی نداشت. غمی سنگین روی سینه اش سنگینی می کرد. دلش هوای اردوگاه را کرده بود. دلش می خواست در کابین خودش استراحت کند و تمام طول تابستان را به تمرین شمشیر بازی یا تمرین های دیگر بگذراند. راستی آن بچه ها از اردوگاه چه می دانستند؟ سرانجام گفت: "باید بریم توی صف. ببینم کسی پول داره؟" فرانک جیب هایش را گشت: "دو تا سکه از اردوگاه و پنج دلار کاناد!" مربی هج جیب های شلوار گرمکنش را گشت وهر چه که در آن بود، بیرون آورد. -یه دراخمای نقره، چند تا کش لاستیکی، کارت امتیاز مسابقه و... چه خوب کرفس! سپس آن را در دهانش گذاشت و شروع کرد به جویدن. کش ها را طوری مورد بررسی قرار داد که انگار زندگیش به آن بستگی دارد. پرسی گفت: "رز این بهتر نمی شه." جیب های خودش هم خالی بود و به جز خودکارش چیزی در آن یافت نمی شد. اندیشید که چگونه می توانند دزدکی از مقابل زنی رد شوند که لبخندی دائمی بر چهره دارد. دختری لاغر با موهای سیاه رنگ مجعد که لبخند گرمی بر چهره داشت و بیشتر به یک دختر مدرسه ای می مانست و البته کمی هم عجیب بود، توجهشان را جلب کرد. روی تی شرت مخصوص آکواریومی که بر تن داشت، اسمش نوشته شده بود: کیت. شلوار ورزشی هم بر پا داشت. -آه. بازدیدکننده های دیژه... شماها که ورودی تون رو پرداخت کردین. پرسی پرسید: "چی گفتی؟" "مشکلی نیست. از این طرف، لطفا. پرسی نگاهی به فرانک و مربی هج انداخت و پرسید: "یه تله س؟" فرانک پاسخ داد: "فکر کنم." مربی هج گفت: "اونیه فانی نیست." هوا را بو کشید و افزود: "حس بزیم بهم میگه که اون احتمالا از تاتاروس اومده." پرسی گفت: "پس دیگه حتما یه تله س." مربی هج شادمانه خندید: "عالیه. پس بریم!" کیت آنها را از صف خرید بلیت عبور داد و به داخل هدایت کرد. لبخندی زد و گفت: "اینجا یه نمایشگاه فوق العاده اس. حتما بهتون خوش می گذره. ما معمولا مهمون های برجسته ای داریم." فرانک پرسید: "منظورتون نیمه ایزدان؟" کیت چشمکی زد. انگشتش را به نشانه ی سکوت روی لبانش گذاشت و گفت: "اینجا آکواریوم آب سرده که فقط پنگوئن، فک، نهنگ و چند جور ماهی توش پیدا می شه." با اینکه ظاهرا کارمند آکواریوم بود، به نظر نمی رسید چندان هم در مورد ماهی ها بداند و یا اصلا به وجود آنها اهمیتی بدهد....

نویسنده: ریک ریردان ترجمه ی: فرزام حبیبی اصفهانی انتشارات: بهنام


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب نشان آتنا (مجموعه قهرمانان کوه المپ 3) - بهنام" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل