loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب موزه ی دزدان (سه گانه ی نگهبانان 1)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب موزه ی دزدان اولین جلد از مجموعه ی سه گانه ی نگهبانان اثر لیان تَنِر و ترجمه ی پیمان اسماعیلیان از انتشارات محراب قلم به چاپ رسیده است.

این اثر جلد اول از سه گانه " نگهبانان " و رمانی ویژه ی نوجوانان می باشد. در شهر " جوئل " قوانین به خصوصی برای مراقبت از کودکان و نوجوانان در برابر حملات برده فروشان وجود دارد. آن ها با زنجیرهایی نقره ای به والدینشان و یا اشخاصی که به " کفیلان " مشهور هستند وصل می باشند و در سن شانزده سالگی می توانند از بند این زنجیرها رها شوند. " حامی اعظم " که محافظت از شهر را بر عهده دارد به تازگی قانونی وضع کرده و این سن را به دوازده سال کاهش داده است. " گلدی راث " دختر نوجوان دوازده ساله ای است که از شنیدن این خبر بسیار خوشحال می شود او و دوستانش به زودی از شر زنجیرهایی که همواره به آن ها بسته شده است رها می شوند و زندگی همراه با آزادی را تجربه خواهند کرد. روز برگزاری جشن آزادی رسیده است و این بار تمام کودکان محدوده ی سنی 12 تا 16 سال آزاد می شوند و برای اولین بار تعداد بسیاری نوجوان همزمان با هم رها می شوند. زنجیرها باز می شوند و هر یک از آن ها با روبانی به پدر و مادرشان وصل می شوند و در مراسمی نمادین این روبان ها نیز با قیچی بریده می شوند. قبل از شروع مراسم صدایی توجه گلدی را به خود جلب می کند، حامی اعظم وارد کلیسا می شود و سخنرانی اش را آغاز می کند اما به محض این که می خواهد اولین روبان که مربوط به گلدی است را ببرد، " عالیجناب فوگلمن " سرپرست کفیلان با سر و وضعی خون آلود و زخمی وارد تالار می شود و همگان متوجه می شوند صدایی که شنیده اند مربوط به انفجار یک بمب بوده است. مردم فکر می کنند که برده فروشان به شهرشان حمله کرده اند و مراسم لغو می شود، این برای گلدی که زندگی در کنار کفیلان سخت گیر برایش مثل یک کابوس است، قابل تحمل نیست. او در یک لحظه تصمیم می گیرد تا با قیچی روبانش را پاره کند و از آن جا فرار کند، و درست در لحظه ای که کسی حواسش به او نیست نقشه اش را عملی کرده و از درب پشتی ساختمان فرار می کند. او سعی می کند تا از راه جاده ی جنوبی به فامیل های مادری اش برسد و بتواند در کنار آن ها زندگی کند، اما هر بار که پا بر خیابان یا جاده ای می گذارد مردی سیاه پوش را می بیند و مجبور می شود مسیرش را تغییر دهد. وقتی به خود می آید متوجه می شود آن مرد مرموز به نحوی گلدی را هدایت می کند تا سر از موزه ی شهر که به طور استثناء از محافظت کفیلان بی بهره است، سر در بیاورد. او وارد موزه می شود و زندگی مخفیانه ای را در آن جا شروع می کند و پس از مدت کوتاهی متوجه رازهای بسیاری درباره ی شهرش می شود و ... .

 


برشی از متن کتاب


فصل 1 روز جدایی گلدی راث از زنجیرهای تنبیه متنفر بود. از هیچ چیز این قدر بدش نمی آمد. البته شاید به استثنای کفیلان مقدس. همان طور که دستبندهای کلفت برنجی دور مچ دستانش قفل می شد و بار سنگین زنجیرها بر شانه هایش سنگینی می کرد، با ترشرویی به سنگفرش چشم دوخته بود. می دانست بعد از این چه رخ می دهد. کفیل هوپ شروع می کرد چیزی را برایش نقل قول کردن؛ یعنی چند جمله ی ابلهانه از «کتاب هفت» ؛ کفیل کامفورت هم احتمالا چند جمله ی دیگر نقل قول می کرد و آن وقت تازه هر دو کفیل احساس رضایت می کردند. بله، شروع شد. کفیل هوپ زنجیرهای تنبیه را کشید تا مطمئن شد به قدر کافی محکم بسته شده اند. آن وقت یک انگشت چاقالویش را بالا آورد و گفت: «یک کودک ناشکیبا کودکی مشکل ساز است.» کفیل کامفورت هم زاهد مآبانه دست ها را روی هم گذاشت و اضافه کرد: «کودک مشکل ساز هم تمامی کودکان را به خطر می اندازد.» گلدی با خود اندیشید: «ولی تنها کاری که من کردم، این بود که کمی عجله کردم.» اما حرفی نزد. نمی خواست بیش تر از این به دردسر بیفتد، دست کم آن روز نمی خواست؛ یعنی به هیچ وجه ... زیر چشمی نگاهی دزدانه به هم کلاسی هایش انداخت. جوب، گلوری، پلام و فورت به هر جایی نگاه می کردند جز به گلدی؛ مبادا دردسر او به آن ها هم سرایت کند ودامن آن ها را هم بگیرد. فقط فیور با قیافه ای جدی نگاهش می کرد و باحرکات تند و ریز انگشتان دستش، با زبان انگشتی سری که میان خودشان داشتند، با او حرف می زد. به چشم کفیلان مقدس احتمالا این طور جلوه می کرد که فیور سرگرم ور رفتن با نخ های روی لباسش یا بازی با حلقه های زنجیر حفاظتی باریک و نقره ای اش است. اما به چشم گلدی، کلمات ارسال شده به روشنی و شفافیت شیشه بود: «نگران نباش، دیگر خیلی طول نمی کشد.» گلدی سعی کرد تبسمی بزند، اما انگار سنگینی زنجیر تنبیه، شادی را یکسره از وجودش ربوده بود؛ برای همین با خشونت علامت داد: «امروز مثلا بنا بود روز خوبی باشد، ولی ببین چطور شد.» کفیل هوپ پرسید: «اخم کردی؟ به من اخم کردی، گلدی؟» گلدی زیر لب زمزمه کرد: «نه، خانم کفیل.» کفیل کامفورت گفت: «به نظر من که اخم بود، همکار محترم. (هوای صبحگاهی به همین زودی داغ شده بود و کفیل کامفورت ردای ضخیم و سیاهش را از روی شانه های پس زده بود و عرق پیشانی اش را خشک می کرد.) من که به طور مشخص اخمش را دیدم.» کفیل هوپ گفت: «شاید این زنجیرهای برنجی به قدر کفایت موجب تنبیهش نشده اند. بگذار ببینم چه کار کنیم که این درس بهتر به یادش بماند؟» نگاهش روی سنجاق سینه ی کوچک مینا کاری شده ای افتاد که روی سینه ی روپوش گلدی نشسته بود؛ سنجاقی که به شکل پرنده ای آبی بود: «این گل سینه را از کجا آورده ای؟» قلب گلدی در سینه فشرده شد. زیر لب نجوا کرد: «مامانم بهم داده.» -بلندتر بگو. صدایت را نمی شنونم. -مامانم بهم داده. مال خاله پِریز خودم بوده. -همان که سال ها پیش ناپدیده شده؟ ...

نویسنده: لیان تنر مترجم: پیمان اسماعیلیان انتشارات: محراب قلم  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب موزه ی دزدان (سه گانه ی نگهبانان 1)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل