loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب موریارتی - هوروویتس

5 / 5
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
170,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید
دسته بندی :

کتاب موریارتی نوشته ی آنتونی هوروویتس با ترجمه ی مریم رفیعی توسط نشر ایران بان به چاپ رسیده است.

" فردریک چیس " بازرس ارشد آژانس کارآگاهی پینکرتون نیویورک است. او چند روز پس از وقایع هولناک آبشار " ایشنباخ " در سوئیس به آن جا می رود. در آن حادثه شرلوک هولمز و دشمنش پرفسور موریارتی هر دو از آبشار به پایین سقوط کرده و مرده اند. اما تنها یک جنازه از آبشار پیدا شده است که متعلق به موریارتی است. قبل از پرتاب شدن از آبشار شرلوک هولمز و " دکتر واتسون " در بالای آبشار در حال گردش بودند که از مسافرخانه ای که آن ها در آن اقامت داشتند خبر می رسد که زنی به کمک یک پزشک احتیاج دارد. دکتر واتسون محل را به قصد مسافرخانه ترک می کند. اما پس از ورود متوجه جعلی بودن پیغام می شود. دراین بین موریارتی خود را به بالای آبشار می رساند و با شرلوک هولمز درگیر می شوند و شواهد نشان می دهد که هر دو مرده اند. چیس با بازرس " آتنلی جونز " از اسکاتلندیار آشنا می شود و درباره ی مرگ شرلوک با او صحبت می کند. جنایت کاری تازه در شهر لندن پیدا شده که رعب و وحشت بسیاری ایجاد کرده است و سعی دارد تا جای پای موریارتی بگذارد. چیس به همراه بازرس جونز سعی در پیدا کردن جنایتکار جدید می کنند. آیا موریارتی واقعاً مرده است؟ این سوالی است که پاسخش را در کتاب خواهید خواند.

 

برشی از متن کتاب


آبشار رایشنباخ آیا کسی واقعا آنچه را که در آبشار رایشنباخ اتفاق افتاد، باور می کند؟ شرح و توضیحات زیادی درباره ی این واقعه نوشته شده است، ولی به نظر من همه ی آنها چیزی کم دارند... حقیقت را. برای مثال به گزارش ژورنال ژنو و همین طور خبرگزاری رویترز توجه کنید. من داستان آنها را از اول تا آخر خواندم. کار آسانی نبود، چون هر دو با لحن خشک اکثر مطبوعات اروپایی نوشته شده بودند، انگار چون مجبور بودند این خبر را اعلام می کردند، نه به این خاطر که چنین خبری می توانست برای کسی جالب باشد. دقیقا چه گفتند؟ اینکه شرلوک هولمز و پروفسور جیمز موریارتی، دشمن قسم خورده ی او که مردم به تازگی از وجودش آگاه شده اند، با یکدیگر ملاقات کرده و هر دو مرده بودند. خبر این دو مطبوعات آنقدر خالی از هیجان بود که انگار خبر تصادف یک ماشین را شرح می دهند. حتی تیتر خبرها هم بی مزه بود. ولی چیزی که حقیقتا باعث تعجب من است شرح داستان از زبان دکتر جان واتسون است. او کل ماجرا را در مجله ی استرند شرح می دهد؛ ماجرا را از ضربه ای که در بیست و چهارم آوریل سال 1891 به در اتاق مشاوره اش می خورد شروع کرده و سپس به سفرش به سوئیس می پردازد. هیچکس به اندازه ی من به شرح ماجراجویی های، ماموریت ها، خاطرات، پرونده ها و دیگر چیزهای مربوط به این کاراگاه بزرگ علاقه ندارد. در حالیکه پشت دستگاه تایپ مدل رمینگتو خود (که یک اختراع آمریکایی است) نشسته ام و این کار سخت و دشوار را آغاز می کنم، می دانم که نوشته ام احتمالا از نظر صحت کلام و حس سرگرمی که تا آخر در کارهای دکتر واتسون وجود داشت، به پای او نخواهد رسید. ولی باید از خود بپرسم ... او چطور می توانست تا این حد اشتباه کند؟ چطور متوجه تناقضاتی که هر پلیس احمقی هم می توانست از آنها سر دربیاورد، نشده بود؟ رابرت پینکرتون همیشه می گفت دروغ مانند یک شغال مرده است. هرچه بیشتر آن را به حال خود بگذاری، بوی آن بیشتر می شود. اگر اینجا بود مطمئنا قبل از همه متوجه بوی گند اتفاقات آبشار رایشنباخ می شد. ببخشید اگر کمی بیش از حد تاکید می کنم، ولی داستان من ... این داستان ... با رایشنباخ آغاز می شود و اتفاقات پس از آن نمی تواند بدون بررسی دقیق حقایق، منطقی به نظر برسد. حتما دوست دارید از هویت من مطلع شود. برای اینکه بدانید با چه کسی طرف هستید بگذارید بگویم که نامم فردریک چیس است و یکی از بازرسان ارشد آژانس کارآگاهی پینکرتون در نیویورک هستم و برای اولین بار (و ا حتمالا آخرین بار) در عمرم به اروپا رفته بود. ظاهرم؟ خب، هیچ کس نمی تواند به راحتی ظاهرش را توصیف کند، ولی صادقانه خواهم گفت که نمی توانم خود را خوش قیافه بدانم. موهایم سیاه و چشم هایم قهوه ای بود. لاغر بودم و با اینکه تنها چهل و دو یا سه سال داشتم، سختی های زندگی حسابی خسته ام کرده بود. ازدواج نکرده بودم و گاهی می ترسیدم این حقیقت از لباس هایم آشکار شود، چون لباس هایم همیشه کهنه بود. اگر چند نفر در اتاقی حضور داشتند، من همیشه آخرین نفری بودم که حرف می زدم. این طبیعت من بود. بیایید از اول شروع کنیم. شرلوک هلمز، بزرگ ترین کارآگاه مشاوری که دنیا به خود دیده است، از ترس جانش از انگلستان فرار می کند. دکتر واتسون که او را بهتر از هر کس دیگری می شناسد و هرگز به کسی اجازه بدگویی از هولمز را نمی دهد، اعتراف می کند که هولمز در آن زمان به زیرکی همیشه نیست و مخمصه ای که در آن گیر افتاده و قادر به کنترلش نیست، او را از تاب و توان انداخته است. آیا می توان سرنشش کرد؟ در طول یک روز بیش از سه بار به جانش سوء قصد شد؛ کم مانده بود یک کالسکه ی دو اسبه در خیابان ولبک او را زیر دست و پا له کند؛ کم مانده بود آجری که از سقف خانه ای در خیابان ویر افتاده (یا کسی آن را پایین انداخته) به سرش بخورد و بیرون در خانه ی واتسون نیز مورد حمله ی مردی چماق به دست قرار گرفت. آیا چاره ای غیر از فرار داشت؟ خب، بله. گزینه های دیگری که در اختیار داشت آنقدر زیاد است که من نمی فهمم آقای هولمز واقعا چه در سر داشت. البته در داستان های او که همه را خوانده ام آقای هولمز هیچ وقت توضیح زیادی نیم داد. اول از همه، چه چیزی باعث شد فکر کند جایش دراروپا امن تر از خانه ی خودش است؟ لندن شهری پرسکنه و پیچ در پیچ است که او آن را مثل کف دستش می شناسد و همان طور که یک بار گفت، اتاق های زیادی در جاهای مختلف لندن قرار دارند (به قول واتسون، پنج پناهگاه کوچک) که تنها هولمز از وجودشان مطلع است.

نویسنده: آنتونی هوروویتس مترجم: مریم رفیعی انتشارات: ایران بان

 


آنتونی هوروویتس

سایر آثار نویسنده

مشاهده بیشتر

ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب موریارتی - هوروویتس" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل