loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب من مادر مادربزرگم بودم - پیدایش

5 / -
موجود شد خبرم کن

 کتاب من مادر مادربزرگم بودم نوشته ی مژگان بابامرندی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

کتاب رمانی است کودکانه و روایتگر زندگی دختری به نام " نوشین، او هشت سال دارد و به همراه پدر، مادر و خواهر کوچکش و همچنین مادربزرگش زندگی می کند. مادر بزرگ یک پیرزن شمالی است که بعد از فوت همسرش به بیماری آلزایمر دچار شده است و بر روی برخی از رفتارهایش کنترل ندارد. نگه داری از زنی مانند او برای خانواده سختی های بسیاری دارد. پدر و مادر هر دو شاغل هستند. اما توان استخدام یک پرستار برای مادربزرگ را ندارند، بنابراین مجبور هستند زمانی که خانه را ترک می کنند، پای مادربزرگ را به مبل یا وسیله ی دیگری ببندند. همین مسئله باعث ایجاد زخم هایی بر روی پای مادربزرگ شده است. نوشین علاقه بسیاری به مادربزرگ دارد و نمی تواند رنج او را تحمل کند. این علاقه از طرف مادربزرگ نیز وجود دارد اما گاهی نوشین را با دیگران اشتباه می گیرد، گاهی فکر می کند که نوشین مادرش است و گاهی نوه اش. روزی نوشین تصمیم می گیرد که به نگه داری از مادربزرگ بپردازد و مادرِ مادر بزرگ شود اما این مسئله سختی های بسیاری دارد و او از آن ها آگاه نیست...

کتاب اندازه کوچک و صفحات کمی دارد. اما برخی از جنبه های زندگی ساده یک خانواده متوسط را به خوبی به تصویر کشیده است.

 


نویسنده


" مژگان بابامرندی " متولد تهران و دارای کارشناسی در ادبیات فارسی و کارشناسی ارشد در ادبیات نمایشی است. اولین داستان او با عنوان " مجسمه " در سال 1374 در مجله کیهان بچه‌ها به چاپ رسید. اولین کتاب داستان وی نیز با عنوان " هدیه‌ای برای نرگس " در سال 1375 توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی انتشار یافت. وی برگزیده نخستین جشنواره ادبی «کام یوسف» برای کتاب " فقط بابا می‌تواند مرا از خواب بیدار کند "، برگزیده پنجمین جشنواره مطبوعات کودک و نوجوان برای داستان " پدربزرگ سلام " و نیز برگزیده دوازدهمین جشنواره «کتاب سلام» برای کتاب پدربزرگ سلام می‌باشد. از بابامرندی تاکنون بیش از 20 عنوان کتاب داستان در حوزه کودک و نوجوان منتشر شده که عناوین برخی از آن‌ها به شرح زیر می‌باشد: پدربزرگ سلام، حتی مردها هم گاهی گریه می‌کنند، اولین کلمه‌ام پروانه بود، آفتاب از من و مهتاب گذشت، راز چه مزه‌ای می‌دهد.

برشی از متن کتاب


موی مامان بزرگ را شانه کردم. مثل خودم برایش دم اسبی کردم. زود روسری اش را هم سرش کردم تا بابا او را نبیند. من و مامان بزرگ و نورا عقب نشستیم. من وسط آن دو نفر بودم. مامان اینجوری گفته بود. باد خنکی می آمد و به صورت من و مامان بزرگ می خورد. روسری مامان بزرگ خراب شده بود. درستش کردم. مامان بزرگ شعر می خواند. بابا آرام گفت: «اوهوه... این آهنگ خیلی قدیمی است. از کجا پیدایش کردی؟ عجیب است که یادت مانده...» به مامان نگاه کردم. از زور خستگی خوابش برده بود. روسری اش هم یک طرفی شده بود. بابا پشت چراغ قرمز ایستاد. روسری مامان را درست کرد. گفت: «طفلکی خیلی خسته می شود.... کاش پول بیشتری داشتیم. کاش اوضاع مان یک جور دیگر بود. کاش اصلا همه چیز یک جور دیگر بود.» مامان بزرگ گفت: «این را همیشه اسماعیل برایم می خواند. راستی چرا اسماعیل را با خودمان نیاوردیم؟» می دانستم که اسماعیل اسم بابابزرگ است. بابابزرگی که من هیچ وقت او را ندیده ام. بابا گفت: «می آید. نگران نباش!» مامان بزرگ گفت: «پس به او بگو برایمان تخمه ژاپنی گلپر بگیرد.» گفتم: «چکش هم لازم داریم. من نمی توانم آنها را با دندان بشکنم.» مامان بزرگ گفت: «کاری ندارد مادر!» گفتم: «بلد نیستم. خیلی سفت است.» بابا خندید. بعد هی گفتم: «چکش  چکش   چکش ...» تا بابا بخندد. بابا گفت: «بس می کنی یا نه؟ فقط دو دقیقه، نه، فقط یک دقیقه سکوت کن ببینم می توانی یا نه!» مامان از خواب پرید و گفت: «چه خبره؟ توی ماشین هم شلوغ می کنید.» سرش را دوباره تکیه داد و فوری خوابش برد. مامان بزرگ دستش را روی دست من گذاشت و گفت: «تو انیس هستی؟ خواهر اسماعیل؟» بابا گفت: «آره انیس است.» او را بوسیدم و گفتم: «هم انیسم و هم نوشین.» مامان بزرگ نگاهم کرد و گفت: «نه، تو مامان منی، مگر نه؟!» محکم لپش را بوس کردم و گفتم: «درست گفتی. من فقط مامان توام!» مامان از خواب پرید. برگشت عقب و ما را نگاه کرد. بابا از توی آینه نگاه مان کرد. مامان گفت: «درست شنیدم یا خواب دیدم؟» بابا گفت: «درست شنیدی اما سعی نکن درستش کنی!» مامان سرش را تکیه داد. باز هم فوری خوابش برد. پیاده شدیم. یک عالم مغازه آنجا بود ویک عالم اسباب بازی و خوراکی توی مغازه ها بود. با پله برقی رفتیم بالا. انگار مغازه ها می رفتند پایین. توی مطب خیلی قشنگ بود. یک عالم اسباب بازی دکتری آنجا بود. یک عالم هم آمپول های پلاستیکی رنگی. دلم نمی خواست مامان بزرگ را تنها بگذاریم و برویم توی مطب. زدم زیر گریه. نورا هم زد زیر گریه. مامان که اصلا حوصله نداشت مرا به زور توی مطب کشاند. گریه ام نمی آمد. اما الکی گریه می کردم.

(رمان کودک) نویسنده: مژگان بابامرندی انتشارات: پیدایش


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب من مادر مادربزرگم بودم - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل