loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب مرغکی که می خواست دریا را ببیند (مرغدانی پرماجرا)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب مرغکی که می خواست دریا را ببیند از مجموعه ی مرغدانی پرماجرا اثر کریستیان ژولی بوآ و ترجمه ی سید محمدمهدی شجاعی با تصویرگری کریستیان هاینریش در نشر چکه به چاپ رسیده است.

این اثر از مجموعه ی " مرغدانی پر ماجرا " می باشد که به معرفی " کریستف کلمب " می پردازد. در حدود پانصد سال پیش او تصمیم گرفت تا به هندوستان سفر کند، با چند کشتی از اسپانیا حرکت کرد، اما به سرزمین جدیدی رسید که خودش فکر می کرد همان هندوستان است و هرگز متوجه نشد که قاره ی جدیدی را کشف کرده است. بعد از مدتی شخصی به نام " آمریکو وسپوچی " همان راه کریستف کلمب را رفت و به قاره ی جدیدی رسید که به افتخار او نام آن سرزمین را آمریکا گذاشتند.داستان اینطور شروع می شود که در مرغدانی وقت تخم گذاشتن است و مادرها سعی می کنند روش تخم گذاری را به مرغ های جوان بیاموزند. " سفیدپر " تخم گذاشتن را دوست ندارد و از نظر او کارهای مهمتری وجود دارد که بتوان انجام داد. او همیشه تحت تاثیر حرف های پرآبی، که یک مرغ دریایی است، قرار می گیرد و دوست دارد برای یک بار هم که شده دریا را از نزدیک ببیند. یک شب وقتی همه در خواب هستند او از مرغدانی خارج می شود و راه زیادی را طی می کند تا به دریا می رسد، منظره ی مقابل دیدگانش با آن چه او در تصورش بود متفاوت است و به شدت مجذوب عظمت آن می شود. سفید پر مشغول آب بازی و شنا بود که ناگهان خود را در میان امواج دریا می بیند در این میان کشتی های کریستف کلمب او را بر روی امواج دریا می بینند و نجاتش می دهند. کلمب تصمیم می گیرد تا سفیدپر را کباب کند، اما او به کلمب قول می دهد تا هر روز برایش یک تخم بگذارد و به این ترتیب خود را نجات می دهد. پس از مدتی کشتی ها به سرزمینی می رسند که مرغ ها و خروس های عجیب و قرمز رنگی در آن جا زندگی می کنند و ... . تصاویر کتاب را " کریستیان هاینریش " به تصویر کشیده و این اثر برای گروه سنی ب و ج مناسب می باشد.

" مرغدانی پرماجرا " نام مجموعه ای است به زبان فرانسوی که به فارسی ترجمه شده و در هر یک از جلدهای آن کودکان دبستانی در حین خواندن داستانی که حوادث آن را مرغ های ساکن در یک مرغداری و دیگر حیوانات مزرعه رقم می زنند با یکی از چهره های مشهور علمی، ادبی و یا تخیلی - داستانی آشنا می‌شوند و اطلاعاتی از آن ها به دست می‌آورند. شیوه بیان و معرفی شخصیت ها که مابین داستانی زیبا و روان که به سادگی توسط چند مرغ روایت می شود در کنار تصاویر رنگی و شاد از ویژگی های این مجموعه است.


برشی از متن کتاب


در مرغدانی وقت تخم گذاشتن بود. مرغ های کوچولو، زیر نگاه تیزبین مادرشان، تمرین تخم گذاشتن می‌کردند. اما سفید پر دوست نداشت این کار را انجام بدهد. او می گفت: «تخم بگذاریم! همیشه تخم بگذاریم! اما ما می توانیم کارهای بهتری انجام بدهیم.» سفید پر بیشتر دوست داشت به حرف های پر آبی گوش بدهد. پر آبی یک مرغ دریایی بود که خیلی سفر می کرد. او برای سفید پر از دریا حرف می زد. سفید پر می دانست که پرآبی، گاهی هم چیزهایی از خودش می سازد. با وجود این قصه های او را خیلی دوست داشت. همیشه بعد از شنیدن این قصه ها، سفید پر می گفت: «سرانجام یک روز من هم می‌روم دریا را ببینم.» یک روز هنگام غروب وقتی همه به مرغداری برمی گشتند تا بخوابند، سفید پر گفت: «من نمی خواهم مثل مرغ ها بخوابم! می خواهم بروم دریا را ببینم!» من می‌خواهم دریا را ببینم! آقا خروسه، پدر سفید پر، تا آن وقت حرفی به این عجیبی نشنیده بود. برای همین گفت: «می‌خواهی دریا را ببینی؟ چرا می خواهی از این جا بروی؟... مگر من که پدر تو هستم مسافرت کرده ام؟ سفید پر، دخترم! دریا جای مناسبی برای مرغ های کوچولو نیست. فوری به لانه برگرد.» آن شب، سفید پر نتوانست بخوابد. ناگهان از جایش بلند شد و با خودش گفت: تصمیم خودم را گرفته ام! می روم؛ می روم تا دریا را ببینم! سفید پر یک بار دیگر به پدر و مادر، خواهرها، برادرها، پسر عمو ها و دختر عموهایش نگاه کرد. بعد بی سر و صدا از مرغدانی بیرون رفت. او از دره ها گذشت و از صخره ها بالا رفت. دیگر شب شده بود. سفید پر شجاع آن قدر راه رفت که از خستگی، حس می کرد پاهای کوچکش همراهش نیست! اما سرانجام، پاداش کوشش هایش را گرفت. بزرگی و زیبایی دریا سفید پر را حیرت زده کرده بود. او فریاد زد: «چقدر زیباست! از آن چیزی که پر آبی می گفت هم زیباتر است.» سفید پر، که از موج های بزرگ ترسیده بود، توی آب نرفت. با ماسه ها یک قلعه درست کرد و مقداری صدف جمع کرد. چند تا میگو خورد و بعد خودش را توی دریا انداخت. اول چند تا قلپ بزرگ آب خورد، به سرفه افتاد و آب ها را توی دریا تف کرد. بعد یک تخته پیدا کرد و با آن روی موج ها سرخورد و شیرجه زد. حتی توی آب جیش کرد و خندید و خندید. کم کم شب رسید. دیگر وقت برگشتنش بود. اما ساحل ناپدید شد هبود. دیگر نمی شد خشکی را دید! مرغ کوچولو فریاد کشید: بابا! مامان! اما کسی جوابش را نداد. بعد خسته شد و همان طور که در دریای بزرگ سرگردان بود، خوابش برد. صبح روز بعد، ناگهان با صدای گوش خراشی بیدار شد. کسی فریاد زد. «مرغ! یک مرغ روی آب است!» سفید پر به دقت نگاه کرد. سه کشتی بزرگ با بادبان های زیبا نزدیک می شدند. این کشتی ها، کشتی های کریستف کلمب بودند. او تصمیم گرفته بود دنیای جدید را کشف کند. ناگهان، موج بزرگی سفید پر را روی عرشه ی کشتی کریستف کلمب انداخت. فرمانده کشتی گفت: «پرهای این مرغ را بکنید و آن را بپزید.» اما سفید پر دوست نداشت خورده شود. برای همین، داستان باور نکرنی سفرش را برای کریستف کلمب تعریف کرد. چون فکر می کرد با این حرف ها، دل کریستف کلمب به حال او بسوزد. ولی کریستف کلمب گفت: «حرف بس است! زود بپر توی دیگ!» سفید پر فکری کرد و گفت: «فرمانده، دست نگه دارید، قول می دهم هر روز برای صبحانه ی شما، یک تخم بگذارم.» اما تا این حرف را زد، زبانش را گاز گرفت. با خودش گفت: «تخم بگذارم؟ چه طوری؟ من کخ تا به حال این کار را نکرده ام. مامان هم نیست که راه و چاه کار را از او بپرسم.» ولی نباید کار خیلی سختی باشد. سفیدپر دست به کار شد. -راحت شدم! آخرش تمام شد! خیلی هم سخت نبود. من تخک گذاشتم! من تخم گذاشتم!            

  • نویسنده: کریستیان ژولی بوآ
  • مترجم: سید محمدمهدی شجاعی
  • تصویرگر: کریستیان هاینریش
  • انتشارات: چکه


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب مرغکی که می خواست دریا را ببیند (مرغدانی پرماجرا)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل