loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب ماکاموشی 8 (پیتزای داغ برای کنت اشراف زاده)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
110,000 تومان
* تنها 2 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب پیتزای داغ برای کنت اشراف زاده هشتمین جلد از مجموعه ی ماکاموشی نوشته ی جرونیمو استیلتن تصویرگری مت ولف و ترجمه ی محبوبه خدایی توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

این کتاب از مجموعه کتاب های " ماکاموشی جزیره ی جویندگان جسور " می باشد. " جرونیمو " نویسنده و سردبیر یک مجله است. در یک شب سرد ماه نوامبر، وقتی جرونیمو در حال خواندن یک کتاب درباره ی اشباح بود، یک تماس تلفنی از پسر عمویش دریافت کرد و متوجه شد پسر عمویش، تراپولا در سرزمین موش های خون آشام و قلعه ی " کنت فان موشف " است و از او خواست هر چه زودتر نزد او برود. تماس با صداهای عجیب و غریبی که توی گوشی می پیچید قطع شد و جرونیمو نگران و دست پاچه با خواهرش تماس گرفت و او را در جریان گذاشت و از او خواست با هم به سمت قلعه ی موش های خون آشام بروند. خواهرش " ته آ " برنامه ی حرکت قطارها را بررسی کرد تا بتوانند با اولین ترن به آن جا بروند. آن ها تصمیم گرفتند با قطار ساعت شش و نیم صبح روز بعد حرکت کنند. صبح روز بعد جرونیمو در حالی که نگران اداره کردن روزنامه اش توسط کارمندان بود، با ته آ ملاقات کرد و خواهرش به او گفت که قصد دارد یک داستان ترسناک درباره ی سفرشان بنویسد و آن داستان را طی قراردادی به روزنامه ی " موش امروز " پیش فروش کرده است. ته آ به طور مخفیانه بنجامین برادرزاده اش را هم با خودش آورده بود و این باعث عصبانیت جرونیمو شد. بلاخره آن ها سوار قطار شدند و نزدیک غروب به ایستگاه موشف رسیدند. آنها به دنبال قلعه ی موشف گشتند و از هر کس که سر راهشان می دیدند آدرس قلعه را می پرسیدند ولی مردم شهر به آن ها جواب نمی دادند و از آن ها دور می شدند. چیز عجیبی که در این شهر وجود داشت و توجه این سه مسافر را به خود جلب کرده بود وجود سیر به صورت عکس و پوستر و گردن بند و دستبند و غذا و کیک و نوشیدنی در همه جای شهر بود. وقتی هوا تاریک شد و آنها ناامیدانه در گوشه ای ایستاده بودند در روشنایی رعد و برق متوجه برج و باروی قلعه ای شدند و به سمت آن حرکت کردند. در بین راه یک ماشین عجیب و پرسر و صدا با یک دیگ بخار بزرگ روی آن شدند و راننده ی ماشین که گوژپشت بود و خودش را با یک شنل بزرگ سیاه پوشانده بود و ترانه ای عجیب را زمزمه می کرد، باعث ترس بیشتر آن ها شد. آن ها به راهشان ادامه دادند و با یک موجود عجیب پرنده شبیه خفاش برخورد کردند که به سمت روستا می رفت. بعد از سه ساعت موش های داستان به قلعه رسیدند و توانستند از راه یک لوله ی بزرگ داخل قلعه شده و در گوشه ای پنهان شوند. آنها متوجه صدای در قلعه شدند و....

 

 

برشی از متن کتاب


کالسکه ها از راه می رسند! همان لحظه در آشپز خانه چهار تاق باز شد. گوژپشت بدو بدو آمد تو و اعلام کرد: "اولین مهمون از راه رسید!" از پنجره خم شد تا یکی از کالسکه هایی را که نزدیک میشدند تماشا کند. جیر کشید: "چقدر بی اصل و نسب! هیچ کس نباید زودتر از بقیه به جشن برسه!" چشمم به چشم پسر عمویم افتاد و پرسیدم: "خب! حالا چیکار کنیم؟" تراپولا اشک هایش را پاک کرد و گفت : "باید خودم رو جمع و جور کنم و شام رو آماده کنم." سعی کرد پوزه اش را بالا بگیرد و گفت: "تورو خدا بمونید و کمکم کنید‌. بعدش وقتی جشن تموم شد باهم میرویم." قرار شد بمانیم به شرط اینکه تراپولا قول بدهد همین که جشن تمام شد با ما به خانه برگردد. چند دقیقه بعد صدای جیغ یک دختر را شنیدیم که می گفت: "پیراهنم! اون ندیمه احمق کجاست؟" کُنت بانو اِسنلوبِلا بود. تِه آ اخم و تخم کرد و رفت بیرون. من و بنجامین هم با عجله به سالن جشن رفتیم. درِ ورودی باز شد و گوژپشت با اخرین توانش فریاد زد: "ماکریز بانو شیرین نژاد و بارون بانو دل شاد وارد میشوند!" در این بین کالسکه های بیشتری جلوی قلعه می ایستادند گوژپشت به ترتیب همه ی مهمان ها را معرفی می کرد و از بس عربده کشیده بود، صدایش خروسی شده بود. "عالیجناب دوک نقره بال، شاهزاده لرزان لرزان، بارون خونین نفس، ماکریز بانو، دِپلاسما، کنت از دماغ فیل افتادگان!" مهمانها همگی شنل های ابریشمی بلند پوشیده بودند و آرام و آهسته سر می خوردند توی سالن جشن. کنت فان موشُف هم با لبخند غمگین همیشگی اش بهشان خوش آمد می گفت. گند ِموشش بزنند! راستی راستی باید یک نفر سر حالش می آورد. شاید شام پر از حشره پسر عمویم یک خورده حالش را جا می آورد. قهرمان شجاع! یک دفعه همه ی مهمان ها رویشان را برگرداند. چشم دوخته بودند به بالای پلِکان بزرگ مارپیچی. کنت بانو اسنوبلا بالای پلکان ایستاده بود و پیراهن قرمز آتشینی پوشیده بود. صدای آه یک نفر را از پشت سرم شنیدم. تراپولا بود. یک قابلمه گنده سوپ پیرانا توی پنجه هایش گرفته بود و چشم دوخته بود به کنت بانوی جوان. اسنوبلا یک قدم کوچک روی پله ها گذاشت. لبخند دل ربایی زد و برای مهمان ها دست تکان داد. تراپولا مات و مبهوت زمزمه کرد: "عجب وقاری!عجب بانویی!" اسنوبلا یک قدم دیگر برداشت. یک دفعه پایش سر خورد. سعی کرد تعادلش را حفظ کند، ولی فایده ای نداشت. تالاپ! تالاپ! تالاپ! کنت بانوی جوان تندتر از یک گلوله برفی روی پله، قل خورد پایین! یک لحظه چشمم به خواهرم افتاد که لبخند رضایت آمیز شومی روی پوزه اش نشسته بود. یعنی ته آ یک کاری کرده بود که پیراهن اسنوبلا زیر پایش گیر کند؟وقت نبود ازش بپرسم. تنها چیزی که یادم می آید این است که تراپولا قابلمه سوپش را پرت کرد زمین. ماهی های پیرانا در هوا به پرواز درآمدند. جیر کشیدم: "آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی" سوپ داغ مثل باران خالی شد روی سرم. پسر عمویم مثل فهرمانهای دونده المپیک توی یک چشم به هم زدن دوید طرف کنت بانو و نعره زنان از پلکان بالا دوید. دماغ فان دِر دماغیان، نامزد اسنوبلا و بقیه ی موشها هم دنبالش. ولی پسر عمویم چند قدم ازشان جلوتر بود. پنجه هایش را دراز کرد و گوشه دامن اسنوبلا را گرفت و قبل از اینکه از اخرین پله پرت شود، روی زمین، نجاتش داد. کنت بانوی جوان با لبخندی تحسین آمیز نگاهش کرد و آه کشید:"قهرمان شجاع!" تراپولا شانه بالا انداخت و با خجالت گفت:"آه. کاری نکردم که"باورم نمی شد. پسر عمویم هر موشی بود جز خجالتی. بعد متوجه شدم کنت دماغ بیچاره عقب عقب رفت. یک گوشه نشست و با یک عالم غم و غصه تراپولا و اسنوبلا را نگاه کرد.

نویسنده: جرونیمو استیلتُن تصویرگر: لَری کیز ترجمه ی:محبوبه خدایی انتشارات: هوپا

 


جرونیمو استیلتن


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب ماکاموشی 8 (پیتزای داغ برای کنت اشراف زاده)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل