کتاب استنلی و چراغ جادو (ماجراهای استنلی 2)

کتاب استنلی و چراغ جادو نوشته ی جف براون و ترجمه ی شیما فتاحی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

" استنلی " نام پسری باهوش، مهربان و البته کمی هم بازیگوش می باشد که در یک خانواده ی چهار نفری به همراه پدر، مادر و برادر کوچکترش " آرتور " زندگی می کند؛ خانواده ی او بسیار شاد، پُر انرژی و صمیمی می باشند. آن شب هم مثل تمام شب های آرام، پدر مشغول مطالعه ی روزنامه و مادر در حال دوختن شکاف جوراب ها می باشد؛ پسرها نیز در حال انجام دادن تکالیف مدرسه ی خودهستند. از آن جایی که چند روز دیگر تولد مادر است و او عاشق اشیای عتیقه می باشد، استنلی تصمیم می گیرد قوری قدیمی را که سال گذشته در کنار ساحل پیدا کرده بود؛ کمی برق بیندازد و آن را در روز تولدش به او هدیه بدهد. او با آستین لباسش شروع می کند به تمیز کردن قوری که ناگهان دودِ سیاهی از آن بیرون می آید و چند لحظه ی بعد غولی با لباسی عجیب به صورت معلق در هوا ظاهر می شود. شاهزاده هازار(غول چراغ جادو) از این که پس از هزار سال از داخل چراغ آزاد شده است، بسیار خوشحال می باشد. او رو به استنلی و آرتور می کند و از آنها می خواهد تا آرزویی بکنند. آرتور از ترس زیر تخت پنهان می شود اما استنلی با عجله به اتاق نشیمن می رود تا پدر و مادرش را در جریان بگذارد. آنها در ابتدا صحبت های او را باور نمی کنند اما وقتی به واقعی بودن غول پی می برند آرزوهایی می کنند و همین موضوع زندگی آنها را هر روز عجیب تر می کند... استنلی و چراغ جادو جلد دوم از مجموعه ی ماجراهای استنلی می باشد که در چند جلد از جمله  استنلی کاغذی، استنلی و چراغ جادو، استنلی نامرئی می شود، استنلی به فضا می رود، استنلی و دردسرهای سال نو، استنلی دوباره صاف می شود تهیه و چاپ شده است.

 

 

برشی از متن کتاب

یک سال از زمانی که استنلی صاف و کاغذی شده بود؛ می گذشت. همان روزی که شب قبلش تابلوی اعلانات بزرگ کنده شده و روی او افتاده بود بعد از آن اتفاق، حالا وقت خوبی بود که همه ی خانواده ی آقای لُمبچاپ، کمی استراحت کنند و خوش بگذارند. درست مثل همین امروز! سفره ی شام را جمع کرده بودند. پدر و مادر در اتاق نشیمن نشسته بودند. پدر مشغول خواندن روزنامه بود و مادر جوراب ها را می دوخت. پدر گفت: چه شب خوبی! من از خواندن روزنامه و هم نشینی با تو لذت می برم و بچه ها هم در اتاق شان مشغول مطالعه ی درس هایشان می باشند. مادر جواب داد: البته عزیزم امیدوار باشیم که این طور باشد. زیرا معمولا آنها یک بهانه برای درس نخواندن پیدا می کنند. پدر لبخندی زد و گفت: درسته! آنها خیلی خیالاتی هستند. استنلی و برادر کوچک ترش آرتور، در اتاق شان تکالیف شان را انجام می دادند. آنها لباس های خواب شان را پوشیده بودند. البته آرتور روی لباس خوابش تی شرتی را که عکس مرد نیرومند روی آن بود، پوشیده بود، او فکر می کرد این طوری بهتر می تواند تمرکز داشته باشد. روی میز، بین آن دو، چیزی شبیه به یک قوری - یک قوری گرد - قرار داشت. در قسمت پایین قوری یک لوله ی خمیده و در طرف دیگر آن یک دسستگیره بود. تابستان گذشته وقتی استنلی و خانواده اش کنار دریا رفته بودند، موج این ظرف را به طرف ساحل آورده بود و آن را درست جلوی پای استنلی انداخته بود. خانم لمبچاپ وسایل و چیزهای قدیمی و نقره ای را خیلی دوست داشت. به همین خاطر استنلی این ظرف را به عنوان هدیه ی تولد برای مادر برداشته بود و حالا فقط یک هفته به تولد او مانده بود. قوری رنگ سبز تیره ای داشت اما رگه هایی از رنگ قهوه ای که رنگ فلز آن بود، از زیر این رنگ پیدا بود. استنلی که می خواست ببیند آیا صیقل دادن قوری می تواند آنرا براق کند، با آستین لباسش دستگیره ی آن را پاک کرد. هووووووو! دود سیاهی از لوله ی قوری بیرون آمد. آرتور با تعجب گفت: وای! دارد منفجر می شود! استنلی جواب داد: قوری ها منفجر نمی شوند. و دوباره قوری را با دستش مالید و گفت: من فقط داشتم... هوووو!هوووو! هوووو! حالا دود سیاه تندتر از لوله ی قوری بیرون می آمد. دود در هوا پخش شد و بالای میز آن دو به شکل یک ابر کوچک درآمد. آرتور فریاد کشید: آن جا را نگاه کن! دوباره صدای هوووو می آید. ابر سیاه چرخید و چرخید و کم کم رنگ سیاه آن به مخلوطی از آبی و قهوه ای تبدیل شد . ابر هم کم کم ناپدید شد. اول دست ها شکل گرفت، بعد پاها و بعد هم یک سر...  

فهرست

• مقدمه
• شاهزاده هاراز
• سبد آرزوها
• در پارک
• پرواز دو برادر
• آخرین آرزو

از سری کتاب های بنفشه نویسنده: جف براون مترجم: شیما فتاحی انتشارات: قدیانی