loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب لیدی اسکارلت و داستان شیری که پرستار بچه شد - هوپا

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب لیدی اسکارلت و داستان شیری که پرستار بچه شد نوشته ی الیزابت دل کاستیو و ترجمه ی محمدرضا پارساکیش با تصویرگری استر گارسیا توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

داستان از زبان دختری به نام لیدی اسکارلت روایت می شود. وقتی اسکارلت دختربچه‌ی کوچکی بود، پدرش به طور ناگهانی او، برادر کوچکتر و مادرش را ترک می کند. هر وقت اسکارلت کوچولو از مادرش درباره‌ی پدر می پرسد، مادر به او می گوید پدرشان به جایی دور رفته و معلوم نیست کی برمی گردد. دخترک در خیالبافی های کودکانه اش تصور می کند که پدرش به عنوان یک فضانورد به ماه رفته است. مدت ها از رفتن پدر می گذرد و مادر نمی تواند از پس هزینه های زندگی برآید؛ به همین دلیل در دو جا مشغول به کار می شود و برای اینکه بچه ها تنها نباشند، از پدرِ همسرش می خواهد در نبودِ او مراقب بچه ها باشد. پدر بزرگ برای زندگی به خانه‌ی آنها نقل مکان  می کند تا مراقب بچه ها باشد اما با گذشت زمان، دچار فراموشی شده و چندین بار راه خانه را گم می کند، به همین دلیل دیگر قادر به نگهداری از بچه ها نیست و مادر مجبور می شود؛ یک پرستار استخدام کند و به این منظور یک آگهی در روزنامه چاپ می کند. افراد زیادی متقاضی پرستاری هستند اما در مصاحبه های حضوری با مادر، مورد قبول واقع نمی شوند تا اینکه یک روز اتفاق عجیب و غریبی می افتد و یک شیر با یالی پرپشت و قهوه ای رنگ برای به عهده گرفتن این مسئولیت و پرستاری از بچه ها به خانه ی آنها مراجعه می کند؛ شیری بسیار آرام و مودب که می تواند حرف بزند! آنها با دیدن شیر سخنگویی که خودش را لیونل معرفی می کند بسیار شگفت زده می شوند چرا که هیچ وقت نشنیده اند شیری بتواند حرف بزند. مادر با دیدن رفتار موقر و سخنان زیبای او تحت تاثیر قرار گرفته، به عنوان پرستار بچه ها استخدامش می کند و ...

 


برشی از متن کتاب


توی چند ماهی که از مرگ پدر و مادرم می گذشت، خانم مگنوم مثل مادر باهام رفتار می کرد. عادت کرده بودیم توی باغ های عمارت فورچونت پیاده روی های طولانی کنیم. کنار او آرام بودم و حس می کردم خیلی دوستم دارد. از طرفی، وقتی پیفرریت و راسپو توی عمارت فورپونت می چرخیدند، چهار ستون بدنم می لرزید. نه اینکه با من بد بودند. دقیقا برعکس! تلاش می کردند مهربان باشند و همیشه لبخند می زدند و این چیزی بود کا من را می ترساند؛ همدردی الکی و لبخندهای مصنوعی شان. انگار آن دو نفر با همه‌ی وجود از من متنفر بودند. خانم مگنوم هم فهمیده بود که راننده و باغبان  قابل اعتماد نیستند، و هر طور بود نمی گذاشت باهاشان تنها شوم. ولی یک روز لعنتی، خانوم مگنوم سرمای شدیدی خورد و مجبور شد توی رختخواب بماند. ازم خواست بمانم توی خانه و بازی کنم و ازم قول گرفت که اصلا و ابدا از خانه بیرون نروم. گفت: "فردا می رویم بیرون می گردیم لیونل کوچولو." من نفهمیدم که پرستار عزیزم تنها هدفش این است که مراقب من باشد. وقتی خوابش برد، از عمارت زدم بیرون و توی جنگل ها و باغ های آن دور و بر این طرف و آن طرف دویدم. به طرف برکه رفتم. آنجا از یک فواره‌ی سنگی آب زلال و تمیز بیرون نمی آمد. برکه و فواره‌ی قشنگش را به دستور سِر فورچونت، به عنوان هدیه‌ی عروسی پدر و مادرم ساخته بودند. کمی آب گوارا نوشیدم و تصمیم گرفتم برگردم به عمارت. ولی ناگهان چیزی  توجهم را جلب کرد: صدایی بود که از پشت درخت ها می آمد: "پیس پیس ... پیس پیس." خیلی محکم گفتم: "کی آنجاست؟ دست و پایم بفهمی نفهمی می لرزید. اخم کردم و قیافه ای خیلی جدی به خودم گرفتم. نمی خواستم کسی بفهمد که ترسیده ام. صدا دوباره آمد: "پیس پیس .. آقای لیونل منم." با تیزبینی گربه سانی ام توانستم ببینم باغبان راسمو پشت درخت هاست. پرسیدم: "راسپو، چرا آنجا قایم شده ای؟" خیلی یواش گفت: "قایم نشده ام. یک چیز فوق العاده پیدا کرده ام که نمی خواهم از دستم فرار کند." هیجان زده پرسیدم: "چی؟" "بهتر است بیایی ببینی اش. یک پَرماهی وحشی است." با کنجکاوی پرسیدم: "پرماهی وحشی؟ پرماهی وحشی دیگر چیست؟ راسپو جواب داد: "پرماهی وحشی حیوانی است که نصفش پرنده است و نصف دیگرش ماهی." با کمی بی اعتمادی گفتم: "پدربزرگ فلوم فن خیلی چیزها درباره‌ی حیوان ها می دانست، ولی هیچ وقت از جانوری به این اسم چیزی به من نگفت." راسپو گفت: "چون هیچ وقت توی عمرش  پرماهی ندیده بود. پرماهی های وحشی خیلی کم اند. تعدادشان توی دنیا کمتر از صدتاست .. من هم خوش اقبال بوده ام که یکی شان را اینجا پیدا کرده ام. یواش بیا جلو تا ببینی اش." همان طور که قبلا گفتم، نه از راننده پیفرریت حس خیلی خوبی می گرفتم و نه از باغبان راسپو، ولی آن قدرکنجکاو بودم قیافه‌ی پرماهی وحشی را ببینم که ترس را فراموش کردم و به جایی که راسپو ایستاده بود، نزدیک شدم. متاسفانه...      

نویسنده: الیزابت دل کاستیو مترجم: محمدرضا پارساکیش تصویرگر: استر گارسیا انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب لیدی اسکارلت و داستان شیری که پرستار بچه شد - هوپا" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل