کتاب لاکی دوست پیدا می کند - نردبان

کتاب لاکی دوست پیدا می کند نوشته ی سلین دمیترویچ، مارک گرینبرگ، کارل کوشه، ربه کا کرتز و ترجمه ی هستی سعادت توسط انتشارات فنی ایران به چاپ رسیده است.

داستان آمده در این کتاب درباره ی لاک پشت کوچولویی به نام لاکی می باشد که در آبگیری، وسط یک پارک به همراه خانواده اش باهم زندگی می کنند. پدر و مادر او گاهی اوقات با لاکی بازی می کنند و او را برای تفریح به پارک می برند اما بعضی وقت ها هم سرشان خیلی شلوغ می شود و نمی توانند برای پسر خود وقت کافی صرف کنند بنابراین او را نزد مادربزرگش می برند تا مراقبش باشد. لاکی به خاطر این موضوع غمگین و ناراحت است، چون بیشتر روزها را تنها می ماند از طرفی، خواهر یا برادری هم ندارد که بتواند با آنها بازی کند به همین دلیل دربیش تر مواقع بی حوصله و غمگین می باشد. یک روز مادربزرگ از او دلیل ناراحتی اش را می پرسد و در جواب لاک پشت کوچولو می گوید: من خواهر و برادری ندارم تا با آنها بازی کنم و سرگرم بشوم به همین خاطر همیشه تنها هستم. مادربزرگ به لاکی پیشنهاد می کند بیرون از خانه به دنبال پیدا کردن دوست برای خود باشد؛ او هم این پیشنهاد را می پذیرد. او در ابتدا با خارپشتی آشنا می شود و برای مدتی باهم بازی می کنند، پس از آن جوجه کوچکی را می بیند که برای درست کردن لانه به خانواده اش کمک می کند بنابراین او هم در انجام این کار به جوجه کمک می کند و باهم دوست می شوند، در راه برگشت به خانه نیز سگی را می بیند که او هم به سمت خانه شان می رود، آنها باهم دوست می شوند و سگ خوراکی خود را با او قسمت می کند. اکنون لاکی به خانه بر می گردد در حالی که با معنی و مفهوم دوستی آشنا شده و به این موضوع پی برده است که دوستان خوب کارهای زیادی مثل بازی، کمک کردن، قسمت کردن خوراکی ها و... برای هم انجام می دهند. لاکی دیگر احساس تنهایی و ناراحتی نمی کند چوناوسه دوست مهربان پیدا کرده است. این کتاب با متن ساده، صفحات مصور و تصاویر رنگی زیبا علاوه بر سرگرم کودکان آنها را مفهوم واقعی رابطه ی دوستی و اهمیت آن آشنا می کند.

 

برشی از متن کتاب

در آبگیری در وسط یک پارک، لاک پشت کوچولوی سبز رنگی به نام لاکی با پدر و مادرش زندگی می کرد. بابا و مامان لاکی با او حرف می زدند و با او بازی می کردند. ولی کار داشتند و نمی توانستند همیشه با لاکی باشند. گاهی لاکی احساس تنهایی می کرد و غمگین می شد. وقتی مامان و بابای لاکی سرکار بودند، مامان بزرگش از او مراقبت می کرد. لاکی عاشق مامان بزرگش بود ولی آرزو می کرد خواهر یا برادری داشت تا با آنها بازی کند. یک روز صبح، لاکی خیلی ناراحت بود و احساس تنهایی می کرد. به بیرون نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت. مامان بزرگ لاکی از او پرسید چرا این قدر ناراحت است. لاکی گفت: من تنها و غمگینم. نَه خواهر دارم نَه برادر که باهاش بازی کنم. مامان بزرگ گفت: مطمئنم که اگر بری بیرون و خوب دور و برت را نگاه کنی، می تونی دوست پیدا کنی و دیگه احساس ناراحتی و تنهایی نکنی. لاکی درباره ی حرف مامان بزرگش فکر کرد. او فکر کرد، دوست دیگه چیه؟ تصمیم گرفت بیرون برود تا بفهمد که دوست چیست. هنوز از خانه دور نشده بود که خارپشت قهوه ای بزرگی را با خارهای تیز و پوزه ی بلند دید. خارپشت گفت: سلام. اسم من خاری است. تو کی هست؟ لاک گفت: من لاکی هستم. خاری پرسید: با من دوست می شی؟ لاکی گفت: خوب، راستش من نمی دونم دوست چیه. خاری گفت: نمی دونی؟ دوست کسی یه که آدم باهاش بازی کنه. لاکی گفت: اِ، چه خوب. من عاشق بازی ام. پس باهات دوست می شم. لاکی و خاری باهم گرگم به هوا بازی کردند و خیلی به آنها خوش گذشت. بعد مامان خاری برای ناهار خوردن صدایش کرد. لاکی راه افتاد تا کمی دورتر برود تا شاید بتواند دوستان بیش تری پیدا کند. خیلی زود به لبه ی آبگیر رسید. اردک زرد کوچکی را دید که در آب شلپ شلوپ می کرد. لاکی گفت: سلام من لاکی هستم. تو کی هستی؟ اردک گفت: من گوگولی هستم. لاکی گفت: می خوای با من دوست بشی وباهم بازی کنیم؟ گوگولی با عجله گفت: من با تو دوست می شم ولی سرم خیلی شلوغه و نمی تونم الان باهات بازی کنم. باید برای آشیانه مان این شاخه ها را جمع کنم ولی بردن آنها برام سخته. لاکی با ناراحتی گفت: اِ...      

• مهارت های زندگی
• نویسنده: سلین دمیترویچ - مارک گرینبرگ - کارل کوشه - ربه کا کرتز
• مترجم: هستی شعادت
• انتشارات: فنی ایران