loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب قلمرو خلافکاران - ایران بان

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب قلمرو خلافکاران نوشته ی لی باردوگو  و ترجمه ی مریم رفیعی توسط نشر ایران بان به چاپ رسیده است.

کتاب جلد دوم از مجموعه ی دو جلدی شش کلاغ می باشد. " رِتوِنکو " ملوان پیری که قدرتی جادویی در دستانش موجود است تنها به پول دو سفر دیگر نیاز دارد تا به سرزمین خودش " راواکا " برگردد و " کتردامه " را که هر روز با نفرت آن جا را تحمل می کند، برای همیشه ترک کند. او شنیده است پادشاه جوان که اکنون بر تخت سلطنت نشسته بسیاری را مورد عفو قرار داده است و برای تشکیل ارتش جدید و تازه نفس به نیروهای بسیاری احتیاج دارد. رتونکو اطمینان دارد که او نیز می تواند بار دیگر در ارتش کشورش خدمت کند و دیگران از تجربیاتش استفاده کنند. او به بندر می رود تا بتواند کشتی ای را پیدا کند تا با آن به سفری دریایی برود. اما در بندر گرفتار می شود و توسط هیولای بزرگی ربوده می شود. در سویی دیگر " ویلن " و " کَزبِرکر " که بزرگترین تبهکاران شهر هستند، به همراه دیگر دوستانشان می خواهند در یک قمارخانه " اسمیت " را مجبور به باخت کنند و در این راه از" نینا " کمک می گیرند اما ...

ت.


برشی از متن کتاب


اینژ اینژ به شکم روی زمین دراز کشیده بود، بازوهایش را جلوی صورتش دراز کرده بود مانند کرمی در تاریکی به جلو می خزید. با وجود اینکه حسابی به خود گرسنگی داده بود،درچه همچنان برایش تنگ بود. نمی دید کجا می رود؛ فقط به حرکت ادامه می داد و خود را با نوک انگشتانش جلو می کشید. مدت کوتاهی پس از درگیری در جزیره ی ولگلوک به هوش آمده بود. نمی دانست چه مدتی بیهوش بود یا از چه جایی سردرآورده بود. به خاطر داشت که از دست یکی از اسکوالرهای ون اک رها شده و از ارتفاع بالایی سقوط کرده بود، ولی اسکوالر دیگری قبل از برخورد با زمین او را گرفته بود ... بازوهایی فولادین که به دورش حلقه زده بود، هوایی که به صورتش می خورد، آسمان خاکستری در اطرافشان و بعد درد شدیدید که در جمجمه اش پیچیده بود. پس از آن با سردرد وحشتناکی در تاریکی به هوش آمده بود. دست ها و پاهایش را بسته بودندو چشم بندی روی صورتش بود. لحظه ای احساس کرد دوباره چهارده سالش شده است و وحشت زده وتنها از انبار یک کشتی برده داری سردرآورده است. خودش را مجبور کرد نفس بکشد. هرجا که بود، نمی توانست نوسان های کشتی را احساس کند و اثری از قیژقیژ تیرک بادبان نبود. زمین زیرپایش ثابت بود. ون اک او را کجا آورده بود؟ می توانست انبار یا خانه ی یک نفر دیگر باشد. شاید اصلا در کرچ نبود. اهمیتی نداشت. او اینژقفا بود و حاضر نبود مانند خرگوشی به دام افتاده در جایش بلرزد. هرجا هستم فقط باید بروم بیرون. موفق شده بود با کشیدن صورتش به دیوار چشم بندش را در آورد. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و تنها چیزی که می شد شنید صدای نفس های خودش بود. ترس دوباره بر او مستولی شده و اینژ سعی کرده بود با کنترل نفس هایش بر آن غلبه کند. نفسش را از بینی داخل و از دهان بیرون داده و در حالیکه حضور قدیس هایش را در اطرافش احساس می کرد، به دعا متوسل شده بود. به خودش نگفته بود که نمی ترسد. مدت ها پیش، پس از سقوطی ناخوشایند، پدرش برایش توضیح داده بود که فقط احمق ها نمی ترسیدند. گفته بود، باید با ترس رو به رو بشیم. با این مهمون غیر منتظره روبرو شیم و ببینیم چه حرفایی واسه گفتن داره. وقتی ترس از راه می رسه، قراره یه اتفاقی بیفته. اینژ خیال داشت خودش چنین اتفاقی را رقم بزند. درد سرش را نادیده گرفته و خود را مجبور کرده بود آهسته در اتاق حرکت کند وابعادش را تخمین بزند. پس از ان از دیوار استفاده کرده بود تا از جا بلند شود و به جداره های آن دست بکشد. در حالی که لی لی کنان جلو می رفت، دنبال در یا پنجره ای گشته بود. وقتی صدای نزدیک شدن قدم هایی را شنیده بود، خود را روی زمین انداخته بود، ولی فرصت نکرده بود دوباره چشم بندش را ببند. از آن پس نگهبان ها آن را محکم تر می بستند. ولی اهمیتی نداشت چون هواکش را پیدا کرده بود. فقط باید خد را از شر طناب هایش خلاص می کرد. کز قادر بود چنین کاری را در تاریکی و حتی زیر آب انجام دهد. ... عضلاتش را منقبض و بازویش را خم کرد و آن لحظه سپری شد. بعد فقط اینژ ماندو سیم. به میانه راه که رسید، متوجه شد تماشاچی دارد. لحظه ای میدان دیدش را بازتر کرد، گرچه تمام تمرکزش را روی سیم نگه داشت. اینژ هرگز حالت نگاه پدرش را که همراه عمو و عموزاده هایش از رودخانه برگشته بود، فراموش نمی کرد. سرش را بلند کرده و دهانش از تعجب باز مانده بود. مادرش از واگن بیرون آمد و دستش را به قلبش فشرد. سکوتشان را حفظ کردند، چون می ترسیدند تمرکز او را به هم بزنند ... اولین تماشاچی های راه رفتن او روی سیم که از شدت ترسی که برای اینژ حکم تحسین را داشت، زبانشان بند آمده بود. وقتی از آنجا پایین آمد، مادرش حدود یک ساعت به نوبت او را بغل کرد و سرش جیغ و داد کرد. پدرش هم بسیار جدی بود، ولی اینژ متوجه غرور نگاه او تحسین اکراه آمیز عموزاده هایش شده بود وقتی یکی از آنها او را به کناری کشید و گفت: «چجوری انقدر بدون ترس قدم بر می داری؟» اینژ فقط شانه بالا انداخت و گفت: «عین راه رفتنه.» ولی این حقیقت نداشت. از راه رفتن بهتر بود.  ...

وقتی شانس برنده شدن نداری بازی را عوض کن...! نویسنده: لی باردوگو مترجم: مریم رفیعی انتشارات: ایران بان


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب قلمرو خلافکاران - ایران بان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل