loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب قصه های پیامبران 5 (قصه ی حضرت یوسف)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب قصه ی حضرت یوسف جلد پنجم از مجموعه ی قصه های پیامبران نوشته ی محمود پوروهاب توسط انتشارات جمال به چاپ رسیده است.

یکی از برترین آفریده های خداوند پیامبران هستند که در شیوه زندگانی خود اصول و اساسی را دنبال می کنند که این اساس می تواند راه گشای ما در زندگی باشد بنابراین این کتاب سعی می کند با زبانی دل نشین در قالب داستانی پر محتوا و همراه با تصویر گری هایی جذاب با رنگ های شاد و متناسب برای گروه سنی نوجوان قصه ی زندگی پیامبرانی همچون حضرت یوسف را که در قرآن کریم آمده است برای ما بازگو کند تا با خواندنش دانسته هایی از شیوه ی زندگی آنان کسب کنیم و پایه ی زندگی آن ها را اساس زندگی خود قرار بدهیم. حال داستان این کتاب این گونه آغاز می شود، حضرت یعقوب به یوسف بیشتر از دیگر فرزندانش علاقه داشت. زیرا یوسف از همه داناتر، راستگو تر و خوش قلب تر بود و همین حس حسادت و کینه را در دل برادران دیگر به جز بنیامین، بیدار می کرد. روزی ده برادر با هم تصمیم گرفتند به بهانه ی بردن یوسف به صحرا او را از حضرت یعقوب دور کنند و با مهربانی و شیرین زبانی بالاخره یعقوب پیامبر را راضی کردند تا اجازه ی بردن یوسف را بدهد. ولی بعد از رسیدن، از برادران مهربان چند ساعت قبل خبری نبود و همه شان تغیر کردند و خشمگین شدند. حضرت یوسف اصلا فکر نمی کرد که برادرانش بخواهند او را از بین ببرند. یکی به رویش خنجر کشید و دیگری به او لگد زد، یوسف پیامبر از دستشان فرار می کرد و چشمانش پر از اشک شده بود که ” شمعون ” قدرتمند ترین برادر تصمیم گرفت او را در چاهی بیاندازند تا از گرسنگی جان دهد، پیراهنش را در بیاورند و خونی کنند تا به یعقوب بگویند که گرگ او را خورده و خودشان را بی گناه نشان دهند‌. یوسف هر چقدر خواهش کرد که برادرنش را منصرف کند، نشد و او را به ته چاهی انداختند. هنگام غروب که پدر بی صبرانه منتظر برگشت پسرانش بود، برادران با آه و ناله ای ساختگی پیش او رفتند و داستان دروغِ خورده شدن یوسف توسط گرگ ها را برایش تعریف کردند. ولی یعقوب پیامبر حرفشان را باور نکرد و اشک به چشمانش دوید. صبح همان روز هم به خواست خداوند کاروانی به چاه نزدیک شد و مردی از کاروان به سمت چاه آمد و با بالا کشیدن سطل آب، پسری زیباروی، را که بر طناب آویزان بود دید و تصمیم گرفتند حضرت یوسف را هم همراه خود به مصر ببرند. آنها یوسف را به وزیر مصر یا همان عزیز مصر فروختند. عزیز مصر و همسرش ” زلیخا ” هم که فرزندی نداشتند، یوسف را به فرزندی قبول کردند و کم کم یوسف در قصر بزرگ شد و زلیخا یک دل نه صد دل دل باخته ی او شد اما...

 


برشی از متن کتاب


روزی پادشاه خواب گزارانش را به قصر فراخواند و به آن ها گفت: خواب عجیبی دیده ام. خواب دیدم هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را خوردند و هفت خوشه ی خشکیده، دور هفت خوشه ی سبز پیچیدند و آن ها را از بین بردند. خواب گزاران گفتند: این خواب معنی ندارد. کابوسی بی معنی ست. خدمت گزار که از مهمانان پذیرایی می کرد، یک دفعه به یاد یوسف در زندان افتاد و گفت: فقط یک نفر است که می داند معنی خواب شما چیست و آن یوسف است که در زندان است. پادشاه خدمت گزار را به زندان فرستاد تا معنی خواب را از حضرت یوسف بپرسد. خدمت گزار به زندان رفت و خواب پادشاه را برای یوسف تعریف کرد. یوسف گفت: هفت سال پر از خیر و برکت خواهد بود و بعد هفت سال خشک سالی و قحطی و... خدمت گزار آنچه از یوسف شنیده بود به پادشاه گفت. پادشاه فهمید یوسف تنها کسی است که می تواند به او و مردم مصر کمک کند. با فرمان او حضرت یوسف از زندان آزاد شد و بعد به خاطر دانایی و کاردانی، وزیر یا همان عزیز مصر شد. حضرت یوسف در هفت سال اول که سال های پر باران بود، با برنامه ریزی درست سیلو های بزرگی ساخت و گندم های زیادی در آن ها انبار کرد. هفت سال اول گذشت و سال های خشک سالی از راه رسید. خشک سالی فقط در مصر نبود بلکه در سرزمین های دیگر هم اتفاق افتاده بود. به دستور حضرت یوسف در سیلو ها را گشودند و مشغول تقسیم گندم ها شدند. یک روز کاروانی از فلسطین وارد مصر شد. آن ها برای خرید گندم نزد حضرت یوسف رفتند. یوسف برادرانش را بین آن ها شناخت به آنان خوش آمد گفت و از کشورشان پرسید. گفتند ما اهل ” کنعان ” هستیم. پسران یعقوب پیامبریم. دوازده برادر بودیم که یکی از آن ها یوسف نام داشت و در کودکی گرگ او را خورد. یوسف پرسید: آن برادر دیگرتان کجاست؟ گفتند: پدر اجازه نداد او را با خود بیاوریم. یوسف پرسید: چرا؟ گفتند: آخر پدر خیلی او را دوست دارد و می ترسد بنیامین را هم مثل یوسف از دست بدهد. آخر شما نمی دانید که پدرمان از دوری یوسف آن قدر گریه کرد تا نابینا شد... یوسف از این خبر خیلی غمگین شد. بعد دستور داد به آن ها گندم بدهند و به آن ها گفت: بار دیگر که به مصر آمدید برادرتان را هم با خود بیاورید تا گندم بیشتری به شما بدهم. شاید دو برابر... آن ها قول دادند هر طور شده بار دیگر بنیامین را با خود بیاورند. سال دوم شد. پسران یعقوب از پدر خواستند تا بنیامین را نیز با آن ها به مصر بفرستند. یعقوب قبول نمی کرد. آن ها اصرار کردند و عهد بستند از بنیامین محافظت کنند. یازده برادر به مصر آمدند. عزیز مصر یازده برادر را به مصر دعوت کرد. او که از دیدن برادر کوچک ترش ” بنیامین ” خیلی خوشحال بود، موقع خوردن غذا او را پیش خود نشاند و از او درباره برادرش یوسف پرسید. بنیامین گفت: برادرم یوسف وقتی که کودکی نه ساله بود گرگ او را خورد. عزیز مصر گفت: این قصه دروغ است. برادرانت به یوسف حسادت کردند و او را به صحرا بردند و در چاه آب انداختند، ولی او نجات پیدا کرد. بنیامین با تعجب پرسید: تو این چیز ها را از کجا می دانی؟! گفت: آرام باش تا برادر ها نفهمند. به آن ها چیزی نگو. من همان یوسفم، برادر تو که به این مقام رسیده ام. نقشه کشیده ام تا تو را پیش خود نگه دارم. نگران نباش و...

نویسنده: محمود پوروهاب تصویرگر: حسین آسیوند - طیبه توسلی انتشارات: جمال


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب قصه های پیامبران 5 (قصه ی حضرت یوسف)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل