loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب قصه های پیامبران 4 (قصه ی حضرت ابراهیم)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب قصه ی حضرت ابراهیم جلد چهارم از مجموعه ی قصه های پیامبران نوشته ی محمود پوروهاب توسط انتشارات جمال به چاپ رسیده است.

یکی از برترین آفریده های خداوند پیامبران هستند که در شیوه زندگانی خود اصول و اساسی را دنبال می کنند که این اساس می تواند راه گشای ما در زندگی باشد بنابراین این کتاب سعی می کند با زبانی دل نشین در قالب داستانی پر محتوا و همراه با تصویر گری هایی جذاب با رنگ های شاد و متناسب برای گروه سنی نوجوان قصه ی زندگی پیامبرانی همچون حضرت ابراهیم را که در قرآن کریم آمده است برای ما بازگو کند تا با خواندنش دانسته هایی از شیوه ی زندگی آنان کسب کنیم و پایه ی زندگی آن ها را اساس زندگی خود قرار دهیم. حال داستان این کتاب این گونه آغاز می شود، در سرزمین بابل ( بین النهرین ) که سرزمینی پر جمعیت بود، مردمانی زندگی می کردند که ابتدا ستاره ها، ماه و سپس خورشید را می پرستیدند و در نهایت به بت پرستی روی آوردند. در آن بین ابراهیم علیه السلام نیز زندگی می کرد. او با تحقیقات و جست و جو به حقیقت بزرگی دست یافت و فهمید بت و ستاره ها نمی توانند خدا باشند. پدر ابراهیم ” تارخ ” قبل از تولد او از دنیا رفته و ابراهیم با مادرش در خانه ی عمویش ” آزر ” زندگی می کرد که او هم همچون پادشاه بابل که ” نمرود ” نام داشت، فردی بت پرست بود. یک روز ابراهیم بت زیبایی ساخت و عمویش از دیدن آن بت خوشحال شد. ولی ابراهیم آن بت را شکست و گفت چرا چیزی که نه می شنود و نه می بیند را می پرستید و با این حرف آزر را خشمگین کرد و باعث شد تا ابراهیم را از خانه اش بیرون کند. از آن به بعد خداوند ابراهیم را به پیامبری برگزید تا مردم را به خدا پرستی دعوت کند. حضرت ابراهیم هم روزی که مردمان بابل برای عید به خارج از شهر رفته بودند تمامی بت های آنان را با تبر شکست و تبر را به دستان بتی بزرگ تر داد. با بازگشت مردم به شهر و دیدن بت های شکسته متوجه شدند که ابراهیم تمام بت ها را شکسته و او را دستگیر کردند. اما حضرت ابراهیم می گفت که تبر بر دوش بت بزرگ بوده و از او بپرسید که چرا بت ها را نابود ساخته، در حالی که مردم می دانستند بت نمی تواند حرکت کند. باز حضرت ابراهیم گفت که چرا بت هایی که خود ساخته اید و توان حرکت را ندارند می پرستید که بزرگان سرزمین از حرف های ابراهیم پیامبر ترسیدند. آن ها تصمیم گرفتند او را در آتش بسوزانند تا با حرف هایش مردم را به خدا پرستی دعوت نکند و مردم دیگر بزرگان قبیله را نادیده نگیرند. اما وقتی ابراهیم پیامبر را بر روی آتش و هیزم ها انداختند، ناگهان به فرمان خداوند...

 


برشی از متن کتاب


خداوند ابراهیم جوان را به پیامبری برگزید تا مردم را به سوی او هدایت کند. یک روز در فصل بهار که روز عید بود، تمام مردم بابل به خارج از شهر رفتند، تا در دل طبیعت جشن بگیرند. حضرت ابراهیم تبر خود را برداشت و به بت خانه ی بزرگ شهر رفت. بت خانه پر از بت های کوچک و یک بت بزرگ بود. ابراهیم بر سر آن ها فریاد زد: چرا ساکتید؟ چرا حرف نمی زنید؟ چرا غذایی که جلوی شما گذاشته اند نمی خورید؟ چرا هیچ کاری نمی کنید؟... و با تبر آن را شکست و خرد و خمیر کرد. بعد تبر را بر گردن بت بزرگ آویخت و از بت خانه ( معبد ) بیرون رفت. مردم پس از جشن به سوی بت خانه ی بزرگ آمدند تا نذر های خود را به بت ها تقدیم کنند. کاهنان جلوی مردم حرکت می کردند. وقتی وارد بت خانه شدند، خشکشان زد. وای چه می دیدند! باور کردنی نبود! همه ی بت ها شکسته شده بود و تبری بر گردن بت بزرگ آویزان بود. یکی از کاهنان فریاد زد: چه کسی جرأت کرده بت های مقدس را نابود کند؟! همه به هم نگاه کردند و بعد گفتند: فقط یک نفر است که از بت های ما بیزار است، او در جشن ما هم نبود. کار، کار ابراهیم است. به دستور نمرود_ پادشاه بابل_ ابراهیم را دستگیر کردند و نزد قاضی شهر آوردند. قاضی گفت: ما می دانیم که تو دشمن خدایان ما هستی و آن ها را مسخره می کنی‌ اکنون به ما بگو آیا تو خدایان ما را نابود ساختی؟ ابراهیم گفت: شنیده ام تبری بر گردن بت بزرگ بوده، حتماً کار اوست. از او بپرسید به شما می گوید. قاضی گفت: خودت می دانی که بت حرف نمی زند! ابراهیم جواب داد: چرا چیزی را می پرسید که خودتان ساخته اید و هیچ کاری نمی تواند بکند. قاضی و کاهنان با هم مشورت کردند و به یک دیگر گفتند: اگر ابراهیم را آزاد بگذاریم برای ما و پادشاه خطرناک است. با حرف های خود مردم را به دین خود در می آورد. آن وقت دیگر ما تسلطی بر مردم نخواهیم داشت. باید او را از بین ببریم، در آتش بسوزانیم. حضرت ابراهیم را به زندان انداختند. همه ی مردم مشغول جمع آوری هیزم شدند. نمرود به زندان آمد. خنده ی بلندی کرد و گفت: ای ابراهیم این خدایی که تو می پرستی کیست؟ جواب داد: خدایی که مردگان را زنده و زنده ها را می میراند. نمرود باز خندید و گفت: این منم که زنده می کنم و می میرانم. به دستور او دو زندانی را آوردند. به جلاد گفت: سر این را بزن و آن یکی را آزاد کن. جلاد یکی را کشت و غل و زنجیر دوم را باز کرد. نمرود باز خندید و گفت: دیدی چگونه زنده ها را می میرانم و مردگان را زنده می کنم؟ حضرت ابراهیم پاسخ داد: خدایی که من می پرستم خورشید را طوری آفریده که از شرق طلوع می کند. آیا تو می توانی کاری کنی که خورشید از مغرب طلوع کند؟ نمرود که حرفی برای گفتن نداشت، گفت: زود تر او را بسوزانید! همه ی مردم جمع شده بودند. هیزم ها را آتش زدند و کوهی از آتش شعله کشید. کاهنان فکر می کردند ابراهیم خواهد ترسید و برای نجات خود التماس خواهد کرد. اما حضرت ابراهیم آرام بود. دعا کرد و از خدا خواست به او کمک کند. ابراهیم را توسط منجنیق در آتش انداختند. خداوند به آتش فرمان داد: بر ابراهیم سرد شو! آتش شعله می کشید اما قدرت سوزاندن ابراهیم را نداشت...

نویسنده: محمود پوروهاب تصویرگر: حسین آسیوند - طیبه توسلی انتشارات: جمال


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب قصه های پیامبران 4 (قصه ی حضرت ابراهیم)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل