loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب قصه های پیامبران 3 (قصه ی حضرت هود و حضرت صالح)

5 / -
ناموجود

کتاب قصه ی حضرت هود و حضرت صالح جلد سوم از مجموعه ی قصه های پیامبران نوشته ی محمود پوروهاب توسط انتشارات جمال به چاپ رسیده است.

یکی از برترین آفریده های خداوند پیامبران هستند که در شیوه زندگانی خود اصول و اساسی را دنبال می کنند که این اساس می تواند راه گشای ما در زندگی باشد بنابراین این کتاب سعی می کند با زبانی دل نشین در قالب داستانی پر محتوا و همراه با تصویر گری هایی جذاب با رنگ های شاد و متناسب برای گروه سنی نوجوان قصه ی زندگی پیامبرانی همچون حضرت هود و حضرت صالح را که در قرآن کریم آمده است برای ما بازگو کند تا با خواندنش دانسته هایی از شیوه ی زندگی آنان کسب کنیم و پایه ی زندگی آن ها را اساس زندگی خود قرار دهیم. حال داستان این کتاب این گونه آغاز می شود که در زمان های بسیار دور سرزمینی بزرگ به اسم ” احقاف ” وجود داشت که چند قبیله از مردم در آن جا زندگی می کردند و به قوم ” عاد ” معروف بودند. سرزمین آن ها بسیار سر سبز و آباد بود و مردمانش انسان هایی نیرومند و بلند قد بودند که در ساختن قصر و قلعه مهارت داشتند و اما تنها مشکل موجود، بت پرستی آن افراد و ظلم ثروتمندانِ آن ها به مردمان ضعیف بود. در این میان حضرت هود زندگی می کرد که فردی درست کار و خدا پرست بود. خداوند او را به پیامبری برگزید تا مردم قوم عاد را به راه راست دعوت کند. حضرت هود همیشه می گفت که چگونه، بت هایی را می پرستید که خودتان ساخته اید، به خدایی ایمان بیاورید که از رگ گردن به شما نزدیک تر است و حافظ شماست  اگر از پرستش این بت ها دست بر ندارید خشم و عذاب الهی بر شما نازل می شود. اما افراد قوم هیچ گاه شنونده ی صحبت های هود علیه السلام نبودند و فکر می کردند او دروغ گو است و بت ها خدایان زمینی هستند و رزق و روزی از آنان صادر می شود و اگر هود راست می گوید باید زودتر عذابش را بفرستد. بنابراین کم کم عذاب الهی رسید و چند سالی باران نبارید تا آن باغ های سر سبز خشک شدند و حیوانات یکی یکی از بین رفتند. هود همچنان نشانه های عذاب الهی را به مردم نشان می داد و آن ها را به خدا پرستی دعوت می کرد. اما بت پرستان به جای گوش دادن به حرف هود به بت ها پناه می بردند و از بت ها خواستار باران می شدند؛ تا یک روز که آسمان پر از ابر شد و مردم فکر کردند باران از راه رسیده. ولی هود که از همه چیز و عذابی که خداوند فرستاده بود خبر داشت با یارانش به کوه های بلند رفت و در غار پناه گرفتند تا زمانی که رعد و برق ها شروع شد و زمین به لرزش در آمد و یک هفته ی تمام گردباد شد تا این که بت پرستان...

 


برشی از متن کتاب


« اگر تو پیامبر خدایی معجزه ات کو؟ معجزه ای بیاور تا ما به تو و خدای تو ایمان بیاوریم. » این تقاضای قوم ثمود از حضرت صالح بود‌. در زمان های خیلی خیلی دور، چند قبیله در سرزمین های بین مدینه و شام زندگی می کردند که به قوم ثمود معروف بودند. آن ها کشاورزی می کردند. به خاطر در امان ماندن از اتفاق ها و حوادث بد روزگار، در خانه های سنگی که در دل کوه ها به وجود آورده بودند، زندگی می کردند. قوم ثمود هم مثل قوم عاد کم کم از خدا پرستی فاصله گرفته بودند و بُت های چوبی و سنگی را می پرستیدند. حضرت صالح که خیلی جوان بود، در میان قوم ثمود زندگی می کرد. او جوانی بسیار دانا و خدا پرست بود. خداوند حضرت صالح را به پیامبری انتخاب کرد تا قوم ثمود را به راه راست هدایت کند. حضرت صالح میان مردم رفت و به آن ها گفت: ای مردم خداوند شریک و واسطه نمی خواهد، دست از بت پرستی بردارید و تنها او را بپرستید! بت پرستان جواب دادند: ای صالح ما شما را جوانی عاقل و دانا می دانستیم حالا می بینیم که اشتباه می کردیم‌ این حرف های پوچ و بی معنی چیست که می گویی... هیچ کس حرف های صالح را باور نمی کرد. یکی می گفت: او جن زده شده‌. یکی می گفت: کسی او را جادو کرده‌. یکی می گفت: هذیان می گوید، خودش هم آن چه می گوید باور ندارد. رهبران قبیله ها بسیار ظالم بودند، و هر کس از فرمان آن ها سر پیچی می کرد نابودش می کردند. وقتی که حضرت صالح مردم را به خدا پرستی دعوت کرد آن ها بیشتر از همه خشمگین شدند و مردم را تشویق کردند تا او را اذیت کنند، و به او آسیب برسانند. صالح سال ها مردم را به خدا پرستی و کار های خوب دعوت کرد. کم کم گروهی از مردم به او ایمان آوردند. اما بیشتر مردم هنور بُت پرست بودند. آن ها برای این که صالح را رسوا و بی اعتبار کنند، پیشنهاد عجیبی به او کردند. گفتند: ای صالح اگر تو پیامبر خدا هستی معجزه ای بیاور تا ما به تو و خدایت ایمان بیاوریم. اگر راست می گویی شتری از دل این کوه بیرون بیاور! آن ها هرگز فکر نمی کردند که صالح تقاضای شان را بپذیرد. صالح گفت: از خدا می خواهم این کار را انجام دهد. اگر چنین معجزه ای اتفاق بیافتد آیا شما به خدای یکتا ایمان می آورید؟ گفتند: بله، چه وقت این کار را انجام می دهی؟ حضرت صالح جواب داد: صبح فردا‌. وقتی آفتاب طلوع کرد صالح همراه مردم به سوی کوهی حرکت کرد. سرانجام رو به روی کوهی صخره پوش ایستاد. همه دیدند که حضرت صالح به آسمان نگاه می کند و کلماتی را زمزمه می کند. دیدند که با دست گاهی به کوه صخره پوش و گاهی به مردم اشاره می کند. بعد بر زمین سجده کرد و بعد از آن با انگشت به صخره ی بزرگ اشاره کرد. مردم همه به کوه و صخره خیره شدند. ناگهان صدای ترسناکی شنیدند. صخره ی بزرگ تکه تکه از هم می شکافت و تکه های آن در دره های اطراف فرو می ریخت. باور کردنی نبود. صخره ای به آن بزرگی خود به خود شکافته می شد. ناگهان از دل صخره شتری بزرگ و زیبا بیرون آمد. شتری که بچه ی نه ماهه در شکم داشت. این دیگر برای بت پرستان خیلی عجیب بود. آن ها با چشم خود عظمت و معجزه ی بزرگ خدا را می دیدند. تعدادی از آن ها بر خاک سجده کردند. شتر زیبا یک ساعت بعد بچه اش را به دنیا آورد. اما بت پرستان به قول خود وفا نکردند، دیری نکشید که دشمنی خود را با حضرت صالح و یارانش از سر گرفتند...

نویسنده: محمود پوروهاب تصویرگر: حسین آسیوند - طیبه توسلی انتشارات: جمال


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب قصه های پیامبران 3 (قصه ی حضرت هود و حضرت صالح)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل