loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب پادشاه و مهاجران (قصه های قرآنی)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب پادشاه و مهاجران از مجموعه‌ی قصه های قرآنی نوشته‌ی امید پناهی آذر، با تصویرگری مریم ثقفی توسط انتشارات گاج به چاپ رسیده است.

در سال های آغازین اسلام مردم مکه با شنیدن سخنان زیبا و آیات روح بخش قرآن از زبان پیامبر، اسلام را دینی خوب و بر حق یافته و کم کم مسلمان می شدند. بسیاری از بردگان که در اختیار بزرگان و مشرکان مکه بودند نیز به اسلام روی آورده بودند. مشرکان با دیدن این وضعیت، احساس خطر کرده وشروع به اذیت و آزار بردگان نو مسلمان خود و بقیه‌ی مسلمانان کردند. آن ها ساعت های طولانی برده های خود را زیر آفتاب سوزان شکنجه می کردند تا دست از اسلام بردارند و به آیین بت پرستی برگردند. اما آن ها دست از اسلام برنداشته و گاهی از زیر شکنجه ها جان سالم به در نمی بردند. وقتی پیامبر دید جان مسلمانان در خطر است، گروهی از آن ها را مخفیانه به سرپرستی یکی از آشنایانش به نام جعفر، به کشور حبشه و نزد نجاشی پادشاه آن جا فرستاد. وقتی مشرکان از مهاجرت آن ها مطلع شدند، دو نفر از میان خود انتخاب کرده و با هدایای گران قیمتی به سوی حبشه فرستادند تا جعفر و گروهش را به مکه بازگردانده و از گسترش اسلام جلوگیری کنند. آن ها به محض رسیدن به حبشه، نزد نجاشی رفتند و...

بچه ها همواره قصه ها را دوست دارند، آدم بزرگ ها هم با سرزمین قصه آشنایی دیرینه دارند. به همین دلیل خداوند بزرگ و مهربان در کتاب بزرگ و بی نظیرش گاهی با زبان قصه سخن می گوید، داستان های گذشتگان را روایت می کند؛ تا از آن ها عبرت بگیریم و زندگی بهتری داشته باشیم. مجموعه ی قصه های قرآنی روایت و تصویر را در کنار هم قرار داده تا شاید قطره ای از اقیانوس زلال و بی نهایت معجزه ی خداوند را به کودکان عرضه کند. این مجموعه در جلدهای مختلف، قصه هایی کوتاه از قرآن را به زبانی ساده و قابل فهم برای کودکان و نوجوانان به رشته‌ی تحریر در آورده است.

 


برشی از متن کتاب


ابوسفیان کم کم خسته می شد که یک دفعه، صدایی شنید. با خود گفت: "آهان! صدای محمد است!" کمی جا به جا شد تا صدای او را بهتر بشنود. پیامبر (ص) آیاتی می خواند و ابوسفیان با شنیدن آن ها حتی نمی توانست از جایش حرکت کند. احساس کرد با شنیدن صدای پیامبر (ص)، هوای گرم و کلافه کننده‌ی مکه را فراموش کرد و خود را در چمنزاری سر سبز با نهرهای روان می بیند. در این لحظه، ناگهان کسی از دل تاریکی گفت: "آهای ابوسفیان! دنبال چه می گردی؟!" و قهقهه زد! ابوسفیان، خودش را جمع و حور کرد و از فرو رفتگی دیوار بیرون آمد. صدایش را صاف کرد و گفت: "صدایت مثل شغال های سرگردان سیاه و خبیث است. نشناختمت! چرا مثل بز کوهی مخفی شده ای؟! بیا بیرون و خودت را نشان بده!" صدا از توی تاریکی گفت: "بد بخت، تو که خودت مثل بز کوهی در تاریکی قایم شده ای!" سپس از تاریکی بیرون آمد. ابوسفیان با تعجب پرسید: "تو این جا چه می کنی، ابوجهل؟!" ابوجهل خندید و گفت: "می بینم مثل عاشقی که خودش را به دیوار خانه‌ی معشوق می مالد، دیولر خانه‌ی محمد را می سایی!" و باز خندید و ادامه داد: "بیا زودتر از این جا برویم. می دانم دردت چیست!" آن ها در کوچه های مکه به راه افتادند. ابوجهل گفت: "باور کن می دانم محمد، راستگو ترین آدم است، اما هیچ وقت به دین او اینمان نخواهم آورد!" ابوسفیان مرسید: "چرا؟!" ابوجهل کفت: "چون می دانم خاندان محمد زود قدرتمند می شوند و ما همین جایگاهمان را هم از دست خواهیم داد!" ابوسفیان دستی به ریش خود کشید و گفت: "راست می گویی! اما گمان نکنم من بتوانم در برابر کلام محمد ایستادگی کنم!" ابوجهل پایش را به زمین کوبید و گفت: "لعنت بر این گوش های من، الان چند شب است که مخفیانه می آیم  و به صدای محمد گوش می دهم. نمی دانم صدایش چه سحری دارد!" ابوسفیان نکاهی به ابوجهل انداخت و گفت: "مثل یک معجزه است!" بعد هر دو از آن جا دور شدند و قدم زنان در تاریکی فرو رفتند...  

به روایت: امید پناهی آذر تصویرگر: زهره ثقفی انتشارات: گاج


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب پادشاه و مهاجران (قصه های قرآنی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل