loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب ابرهه و جنگ جویان کوچک (قصه های قرآنی)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب ابرهه و جنگ جویان کوچک، از مجموعه ی قصه های قرآنی اثر امید پناهی آذر و تصویرگری زهره ثقفی از انتشارات گاج به چاپ رسیده است.

در این جلد از مجموعه ی قصه های قرآنی داستان حمله ی سپاه اَبرهه به شهر مکه که در سوره ی فیل ذکر شده است، برای کودکان نقل می شود. ابرهه پادشاه کشور یمن بود و به دستور او عبادتگاه بزرگ و زیبایی که ساختن آن چندین سال به طول انجامید در کشورش برپا شد.او می خواست با شهر مکه و خانه ی خدا رقابت کند، زیرا هر ساله ی عده ی زیادی از انسان ها برای زیارت به آن جا می رفتند و همین مسئله باعث می شد تا بازرگانان و تجار بسیاری به شهر مکه رفت و آمد داشته باشند. اما عده ای که با این عمل او مخالف بودند شبانه وارد عبادتگاه شدند و آن را به آتش کشیدند و چیزی جز یک ویرانه از آن مکان باقی نماند. ابرهه که به شدت خشمگین شده بود با سپاه بزرگی از فیل های عظیم الجثه به طرف شهر مکه برای ویرانی آن جا و خانه ی خدا حرکت کرد و زمانی که به نزدیکی شهر مکه رسید ... .

قصه های قرآنی مجموعه ای 40 جلدی است که در هر یک از جلدهای آن داستان هایی بر اساس قرآن کریم برای کودکان به زبانی ساده و شیوه ای جذاب بیان شده است. در هر جلد یک یا دو داستان کوتاه از قرآن که در کتاب های تفسیر شرح آن ها به تفصیل آمده، انتخاب و برای کودکان نقل شده است. در هر یک از داستان ها سوره و آیات مربوط به آن با ذکر نام و شماره آیات و متن عربی آن ها به چاپ رسیده است. این مجموعه برای کودکان گروه سنی ب و ج مناسب می باشد.


برشی از متن کتاب


... روز بعد در قصر ولوله ای به پا شد. عده ای می گفتند: «این کار را نکن. پادشاه! کعبه یادگار ابراهیم (علیه السلام) است. با این کار تمام مردم عربستان حتی مردم یمن نیز با ما دشمن می شوند.» عده ای هم می گفتند: «باید هرچه زودتر به کعبه حمله کنیم و با هر کسی که خواست جلویمان را بگیرد، بجنگیم.» اما ابرهه تصمیمش را گرفته بود. با خشم فریاد زد:« خودم فرماندهی لشگر را بر عهده می گیرم. زود سپاه را آماده کنید. به فیل های جنگی زره بپوشانید. ارابه ها را راه بیندازید. منجنیق های آتش افکن را به فیل ها ببندید. می خواهم کعبه را با خاک یکسان کنم و هرکس مانع شد، امانش ندهید.» روز بعد لشگری بزرگ راهی مکه شد. ابرهه فیل بزرگش را سوار شد و جلوی سپاهش به راه افتاد. آن ها بدون توقف به نزدیکی های مکه رسیدند. در بیابانی بزرگ خیمه هایشان را برپا کردند تا روز بعد به مکه حمله کنند. ابرهه، یکی از سردارانش را به مکه فرستاد تا بزرگ و ریش سفید مکه را پیش او بیاورند. در راه، سربازان ابرهه به گله داران مکه حمله کردند و گله های شتر و گوسفندان آن ها را برای خودشان گرفتند. فرمانده ی لشگر، پیش عبدالمطلب رفت و به او گفت: «پادشاه ما ابرهه می خواهد شما را ببیند. ما می خواهیم فردا به شما حمله کنیم. پس به نفع شماست که با من به دیدن او بیاید.» عبدالمطلب به همراه فرمانده به دیدن ابرهه رفت. وقتی ابرهه، عبدالمطلب را دید از روی تختش بلند شد و به او احترام گذاشت. او پیش خودش گفت: «چه پیرمرد با وقاری! فکر نکنم او به این سادگی تسلیم حرف های من بشود.» عبدالمطلب گفت: «با من چه کار داشتید؟» ابرهه گفت: «ما فردا به کعبه حمله می کنیم. مردم شهر را بیرون ببر. اگر بخواهید مقابل ما بایستید، حتما کشته می شوید.» عبدالمطلب به آرامی گفت: «دستور بدهید شترهای ما را پس بدهند.» ابرهه از این حرف عبدالمطلب تعجب کرد و گفت: «من آمده ام عبادتگاه شما را نابود کنم، آن وقت تو به فکر شترهایت هستی؟» عبدالمطلب گفت: «چون من صاحب شترهایم هستم و از آن ها محافظت می کنم. صاحب کعبه خداست و خود او از کعبه محافظت خواهد کرد.» ابرهه به فکر فرو رفت و بعد اشاره کرد تا شتران او را پس بدهند. صبح روز بعد، عبدالمطلب مردم را از شهر خارج کرد. آن ها به دامنه ی کوهی در نزدیکی شهر مکه پناه بردند. از آن طرف، ابرهه با سپاهش به سمت مکه هجوم آورد. چیزی نگذشت که یکی از افراد ابرهه فریاد زد: «نگاه کنید! آن طرف آسمان را نگاه کنید. آن ابر سیاه چیست؟ چرا این طور با سرعت به طرف ما می آید؟» «باد و طوفانی هم که نمی آید.» همه ی سپاه از تعجب در جا ایستادند. کمی که توده ی سیاه نزدیک تر شد، اسب ها شیهه کشیدند. فیل ها نعره می کشیدند و قاطرهای بارکش، رم کرده بودند. اسب ها سوارانشان را می انداختند و به بیابان فرار می کردند. فیل ها در هم می رفتند و به یکدیگر تنه می زدند. توده ی سیاه از هم باز شد. ابرهه فریاد زد: «نترسید. این ها فقط دسته ای پرنده اند، نترسید.» در همین لحظه یکی از پرنده ها سنگ ریزه ای از نوکش انداخت. سنگ ریزه روی کلاهخود سربازی افتاد. کلاهخود و سر سرباز سوراخ شد و سنگ ریزه از زیر گلویش بیرون آمد. لحظه ای بعد، خون فوران کرد. سرباز روی زمین افتاد. ابرهه که تا به حال چنین چیزی ندیده بود، فریاد کشید: «فرار کنید، فرار کنید.» سربازان خواستند فرار کنند، اما پرنده ها امانشان ندادند. ...    

(کتاب های زنبور) به روایت: امید پناهی آذر تصویرگر: زهره ثقفی انتشارات: گاج  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب ابرهه و جنگ جویان کوچک (قصه های قرآنی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل