کتاب قصه های غیر معمولی 1 - مرکز

کتاب قصه های غیرمعمولی جلد اول به قلم علیرضا میراسدالله در نشر مرکز به چاپ رسیده است.

روزی که مادربزرگم ناپدید شد همه جا را گشتم. اول اتاق ها و دست شویی و حمام، بعد صندوقچه های قدیمی و کمدهای کهنه را بازرسی کردم. شاید باور نکنید اما لا به لای پتوها، زیر کابینت های آشپزخانه و حتی داخل یخچال را هم جست و جو کردم. وقتی از یافتن پیرزن صد و سه ساله ای به ارتفاع یک متر و پنجاه و وزن 26 کیلوگرم در تمام سوراخ سنبه های ممکن ناامید شدم، نگاهم به انگشت دانه ای که روی طاقچه بود افتاد. مادربزرگم در کمال صحت و سلامت درون انگاشت دانه بود. جالب تر آن که بساط آشپزخانه را هم با خودش برده بود و داشت دلمه درست می کرد.

فهرست

سفر به آفریقا دختری که فقط یک آرزو داشت قصه ی تقریبا واقعی مادربزرگ ماهیگیر قصه ی غول بیابانی

برشی از متن کتاب

قصه ی تقریباً واقعی مادربزرگ: این مادربزرگ من است. او صد و سه سال دارد یا به عبارت دیگر سی و هفت هزار و هفتصد روز زندگی کرده است. او حالا بیست و شش کیلو وزن دارد. هشتاد و سه سال پیش وقتی که مادربزرگ من بیست ساله بود با پدربزرگم آشنا شد، اما چون من هرگز پدربزرگم را ندیده ام از کشیدن صورتش معذورم. مادربزرگ من در آن زمان چهل و نه کیلو وزن داشت. طی بیست و پنج سال خدا به مادربزرگِ من دوازده بچه بخشید که هفت تای آنها را خیلی زود از او پس گرفت و پنج تای دیگر هنوز زنده اند. در این سالها وزن مادربزرگ من بین چهل و نه تا شصت و پنج کیلو در نوسان بود. پس از مرگ پدربزرگم مادربزرگ که هنوز جوان بود و به سن پنجاه نرسیده بود هفتاد و دو کیلو وزن داشت که برای قد کوتاهش کمی زیاد بود. اما او به زودی شروع کرد به لاغر شدن. مادربزرگ من لاغر و لاغرتر شد تا در سن هشتاد سالگی، پس از مرگ بیشتر اعضاء فامیل و دوستان و آشنایانش به چهل کیلو رسید. در سن نود سالگی مادربزرگ من حافظه اش را از دست داد و مثل بچه ها شد و پنج کیلو دیگر از وزنش کم شد که البته تمامش وزن حافظه ی او نبود. چهار کیلو و نیم وزن حافظه ی او بود و نیم کیلوی باقیمانده وزن کفشهایش که وقت بیرون رفتن از خانه یادش می رفت بپوشد.

نویسنده: علیرضا میراسدالله انتشارات: مرکز